حواست هست به حسرت‌های اواخر عمرت؟

مصطفی قائمی و فاطمه اسکندری

اون‌قدر ننوشتم که انگار غریبه‌ام با این کیبورد. اون‌قدر روزها گذشته از آخرین باری که «دلی» نوشتم این‌جا، که نمی‌دونم چه‌جوری بود از غم‌ها و دردها و رنج‌ها نوشتن. شاید باید به فال نیک بگیرم. شاید باید خوش‌بین باشم که “مگه بد شد خوشی‌ها سرازیر شدن به این بلاگ کوچیک؟“. نمی‌دونم. این نمی‌دونم یکی از …

زندگی روی دور تند | آخرین نفس‌های دههٔ سوم زندگی

خانواده: فاطمه و عرفان و کوثر عزیزم

توی رستوران هتل نشستم و در اتاق کنفرانس کناری استاد در حال تدریس مباحث پروتزی (روکش) ایمپلنت به ۲۵ نفر از همکاران عزیزِ جوانم از شهرهای مختلف ایران هست و در نیمهٔ دوم مردادماه ‍۱۴۰۴ هستیم. روزهای کمی از جنگ گذشته و ما دیگه اون آدم‌های قبل از جنگ نیستیم. حتی محل برگزاری کلاس هم …

رسیدن دیرهنگام به آن چیزهایی که می‌خواستی

مصطفی قائمی

در این روزها، که چیزی نمانده به اتمام دهۀ سوم زندگی‌ام و تولد سی‌سالگی‌ام نزدیک است، حسّ جدیدی را تجربه کرده‌ام و دوست دارم این‌جا ثبت‌ش کنم و از این برهۀ زندگی برایت بگویم. حسّی که جنس‌ش نوعی حسرت است. حسرتی که “ای کاش” در درون‌ش دارد. گرچه در ظاهر خوشی و شادمانی‌ست، ولی باطن‌ش …

دنیا: خوشی و ناخوشیِ توأمان

مصطفی قائمی و فاطمه اسکندری

نمی‌شود که همه‌چیز را با هم بخواهی. این دنیا این‌طور کار نمی‌کند. این‌گونه نیست که تو اراده کنی و همۀ چیزهای خوبِ دنیا را با هم بخواهی و خیلی فوری‌سریع‌انقلابی به آن‌ها دست پیدا کنی. نه. اگر لحظه‌ای همچون فکری به ذهنت خورد که چرا نمی‌شود و مگر چه می‌شود که بشود، بدان که داری …

رویِ خوشِ زندگی!

کورس مارکتینگ در دندان‌پزشکی | آکادمی قاف

تصور کن سال‌ها گذشته است و دیگر آرام شده‌ای و آن جنب‌وجوش قبل را نداری. آثار میان‌سالی و پیری را به چشم می‌بینی و دیگر چیزی نمانده تا کاملاً باورت شود که راه گریزی نیست. می‌خواهی هفت‌آسمان را بدری و طرحی نو دراندازی و نمی‌توانی. نه که نخواهی، نمی‌توانی… راهی نمانده و مجبوری به پذیرش. …

زندگیِ شگفت‌انگیز

تیم آکادمی قاف: دکتر عرفان وکیلی. دکتر حسین تقوی. دکتر مصطفی قائمی. مهندس مهدی خادمیان

شگفت‌انگیز نه فقط از بُعدِ جذاب و خوب‌ش، که از بعدِ دردناک‌ش هم حتی منظورمه. چون جالبه دیگه! این‌جوری که پیش‌بینی نمی‌کنی و یهویی میفتی وسطِ یه جریانی که تا دیروزش -حتی یک ساعت قبلش- داشتی می‌گفتی برعکس‌ش خوبه و درسته. ولی زندگی کاری باهات می‌کنه که آروم‌آروم بفهمی رئیس کیه. و تو فقط قراره …

توانِ صرف‌نشده‌ای باقی نبماند؟!

عکس خانوادگی

هرچی بزرگ‌تر می‌شیم، هرچی جلوتر می‌ریم، همه‌چی جدی‌تر و سخت‌تر می‌شه. جوری که به نظر ممکن نیست براش آماده باشیم. یهویی به خودمون میایم و می‌بینیم که عه! دیگه فرصتی برای اون‌همه کاری که حس می‌کردیم اولویتِ ما بوده نداریم. دیگه وقت نمی‌شه ورزش کنیم، وقت نیست کتاب بخونیم، وقت نیست سفر بریم، وقت نیست …

نگاهی به ۱۴۰۲ | سال آزادیِ من

نگاهی به سال 1402 | مصطفی قائمی

در یک ویلای دنج، در استان مازندران نشسته‌ام روی تراس. تا قبل از این‌که شبِ شب بشه، منظرۀ روبه‌روم دریاچه‌ای کوچک و زیبا، ابرهایی که پایین اومدن، جنگل و کلی سرسبزی و زندگی بود. الان که شب شده، صدای جیرجیرک‌ها، نور خونه‌ها و ویلاها، مقداری سرما و آهنگ‌های هنگ‌درام و لایت از اسپاتی‌فای همراهمه. با …

خانواده | به بهانه‌ی تولد برادرم، علی

تولد داداشم علی قائمی

امروز تولد داداشمه. علیِ عزیزم. اگر نخوام اغراق کنم، یکی از باهوش‌ترین آدم‌هاییه که تا الان دیدم. قبلاً هم ازش نوشتم و گفتم که چه‌قدر دوستش دارم و چه‌قدر خفنه. ولی این‌بار فرق می‌کنه. ازش دورم. خیلی دور. مدت‌هاست نتونستم ببینم‌ش و دلم براش لک زده. برای دوتا داداشم. نه فقط علی. که برای امیرحسینِ …

دل‌نوشتۀ بی‌سروته

سختی‌های مطب‌زدن!

اشکالی نداره مصطفی. می‌دونم که سختته بنویسی و الان مدت‌هاست در تلاشی تا چندخط از زندگی‌ت رو این‌جا ثبت کنی. ولی نمی‌شه. دل‌ت و مغزت یاری نمی‌کنن. اشکالی نداره. در همین حد بنویسی هم کافیه: این روزها هم می‌گذرن. عشق کار خودش رو می‌کنه. خیلی از این بیچارگی‌هایی که درست نشدن هنوز، درست می‌شن؛ به …