هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.
مدتها پیش باید این اتفاق میافتاد. شاید خیلی زودتر. نمیدانم. یا شاید هم نباید میافتاد! باز هم نمیدانم. اما یک چیز برایم عیان است؛ آن هم اینکه زندگی در جریان است… زندگی بدون من و تو و همهمان هم رو به جلو میرود. و نه من برایش مهم هستم و نه تو و نه هیچکداممان. …
بارها و بارها که برگشتهام و خواستهام که ریشۀ تمام اتفاقهای مثبت و خاص و ارزشمندِ زندگیام را پیدا کنم، که رسیدهام به وبلاگم و نوشتن و اینجا. که اینجا آرزوی تحققیافتۀ سالهای اول نوجوانیام است؛ آن روزها که دوست داشتم بلاگر باشم و از کپی-پیستِ جاهای دیگر و ساخت هزاران (!) وبلاگ در بلاگفا …
شاید این تجربهای که هماکنون در حال تجربهاش هستم، متفاوتترین تجربۀ تمامِ ۲۷سالیست که زنده بودم و احتمالاً بخشهاییاش را زندهگی کردهام. “متفاوت” شاید بهترین کلمه برای وصف این حالوروز باشد. حالوروزی که تنهایی آن را پر کرده. نبودنِ همه. خلأ بودنِ آنهایی که قرار بود همیشه باشند. آنهایی که عهد بسته بودند و آنهایی …
نمیشد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا میگذره و نمیتونم حرفهای الانم رو نزنم. منی که مدتهاست همهچیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه اینکه نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمهای رو میتونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و …
امروز روز بیستوپنجم از تیرماهه. و قرار بود بیستوپنجمین روز از سربازی باشه و من با پوتین و لباسهای نظامی، در حال گشتزنی توی پادگان باشم و مثل بقیۀ سربازها مشغول تلفکردنِ وقت. اما دوباره انتخاب کردم بیام کافهای که دوستش داریم :) و سعی کنم که بنویسم کمی. دلم میگه بنویسم از تغییرهام در …
بسم او … پر از حرفم. با عجله در این فرصتِ اندک آمدهام، نشستهام و با تمامِ وجودم در تلاشم بتوانم تمامیِ احساساتم را – شایستۀ حال و احوالمان – کلمه کنم. میدانم که در این وضعیتی که هستم نمیتوانم حقّ مطلب را ادا کنم، اما میدانم که تلاشم را – مثل همیشه – میستایی …
آدم که بزرگ میشود، آدم که شبیهِ آدمبزرگها میشود، آدم که زندگی را لمس میکند، تغییر میکند. نه که قبلش تغییر نکند؛ بل بعد از یک سنّی، تغییرهایش با مقیاسِ دیگری اتفاق میافتند. تغییرهایی میکند که روزی فکرش را هم نمیکرد که پیش بیایند؛ حداقل برای خودش… آری. یکی از آن تغییرها این است که …
این گذرِ زمان از ما چه میسازد؟ به کجا میبَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه میکند؟ بزرگمان میکند؟ یا حقیر؟ خوشحالمان میکند؟ یا غمین؟ توخالیمان میکند؟ یا عمیق؟ هان؟ تو بگو. تویی که سالهای سالْ زندگیات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیاتش – را در …