در یک ویلای دنج، در استان مازندران نشستهام روی تراس. تا قبل از اینکه شبِ شب بشه، منظرۀ روبهروم دریاچهای کوچک و زیبا، ابرهایی که پایین اومدن، جنگل و کلی سرسبزی و زندگی بود. الان که شب شده، صدای جیرجیرکها، نور خونهها و ویلاها، مقداری سرما و آهنگهای هنگدرام و لایت از اسپاتیفای همراهمه. با …
امروز تولد داداشمه. علیِ عزیزم. اگر نخوام اغراق کنم، یکی از باهوشترین آدمهاییه که تا الان دیدم. قبلاً هم ازش نوشتم و گفتم که چهقدر دوستش دارم و چهقدر خفنه. ولی اینبار فرق میکنه. ازش دورم. خیلی دور. مدتهاست نتونستم ببینمش و دلم براش لک زده. برای دوتا داداشم. نه فقط علی. که برای امیرحسینِ …
اشکالی نداره مصطفی. میدونم که سختته بنویسی و الان مدتهاست در تلاشی تا چندخط از زندگیت رو اینجا ثبت کنی. ولی نمیشه. دلت و مغزت یاری نمیکنن. اشکالی نداره. در همین حد بنویسی هم کافیه: این روزها هم میگذرن. عشق کار خودش رو میکنه. خیلی از این بیچارگیهایی که درست نشدن هنوز، درست میشن؛ به …
مدتهاست باید کمی ادامه میدادم آن سلسلهمباحثی را که در مورد دندانپزشکی نوشتم. که اولیاش از پستِ «دندانپزشکی از زبانِ یک دانشجوی دندانپزشکی» شروع شده بود و در کتگوریهای “در مسیر دندانپزشکی” و “توصیههایی به یک دندانپزشک” ادامه پیدا کرده بود. اینبار اما، من، مصطفی قائمی هستم و اینجا وبلاگِ حدوداً ۱۰ سالۀ من و …
شاید تنها راه درست ادامۀ زندگی این باشه که اونقدر با سرعتِ زیاد مشغولِ طیِّ مسیر باشیم که نه فرصت کنیم دلمون برای گذشته تنگ بشه و نه جایی برای حسرت باقی بمونه. البته طبق تمامِ دلنوشتههام در این وبلاگِ دوستداشتنیم، این ایده هم ممکنه تاریخ انقضا داشته باشه و چندوقت دیگه بیام و از …
دارم با اشک شروع میکنم به نوشتن! و به نظرم این اولین پستیست که شروعش اشک داره. همیشه یا قبلش اشک بود، یا اواسطش و یا در آخر. حالا چرا اشک؟ چون اومدم بنویسم از این روزهام، که یادِ یکی از نامههای آقامعلم به رها افتادم و رفتم خوندمش: شطرنج زندگی. و هی گریهم میگرفت. …
میدونی؟ گاهی دلم تنگ میشه. دلم تنگِ روزهای قدیمم میشه. اون روزهای قبل از ۸ خرداد ۱۴۰۰. اون روزهایی که مصطفی، کلهخرتر از همیشه بود. اون روزهایی که مصطفی با تمام قوا داشت میرفت جلو. مصطفی امیدوارتر از همیشه بود. مصطفی فقط رسیدن و تونستن رو میخواست جز اینها چیزی بلد نبود. اگر نمیتونست و …
وقتی خودت و دلت رو میسپری به مسیر، دیگه خیلی از چیزهایی که اتفاق میافتن، میبینی، حس میکنیشون و لمس، دستِ تو نیستن و مسیر اونها رو گذاشته جلوی روت. نه اینکه بگم اختیار از دستت رفته و همهچی شده بر پایۀ جبر. نه. هنوز هم مختاری. هنوز هم میتونی توی دو راهیها انتخاب کنی …
بعد از اینهمه مدت بالاوپایین و بدبختی و سربهسنگخوردنهای فراوان و شنیدن نصیحتهای مزخرف از اهل و نااهل، میخوام یکم بنویسم از اونچیزی که حس میکنم اگه نمیتونستم توی خودم تقویتش کنم، یه آدمِ دوستنداشتنیِ بدونِ اعتماد به نفسِ داغون بودم. اون هم چیزی نیست جز: کلهخری! حالا اگه دوست داری باادبترش رو بهکار ببری، …
میدونی؟! هیچوقت دیگه تولدهام جذاب نیستن برام. چندوقتی میشه اینطوری شدم. شروعش از روزهایی بود که با دیدگاههای آقامعلم در مورد تولد آشنا شدم و دیدم خیلی هم اتفاق مهمی رخ نداده و به قول خودش: هر بار که دنیای جدیدی را میبینیم و ایدههای جدیدی در ذهنمان متولد میشود. هر بار که احساس زیبایی …