خواست‌ها و اراده‌ها در مسیر زندگی (۱)

مسیر زندگی

گاهی مسیر زندگی‌ام را مرور می‌کنم، به خواسته‌هایم و هدف‌هایم فکر می‌کنم، به اتفاقاتی که برایم افتاده، به مسیری که طی کرده‌ام، به مقصدهایی که رسیده‌ام…
ولی می‌بینم که نه…! با این که شرایطی که دارم را دوست دارم، ولی می‌بینم آن‌طوری که می‌خواستم نشده.
از قضا جوری مسیر برایم عوض شده و هدف‌هایم تغییر کرده‌اند که به نظرم خیلی وضع بهتری نسبت به تصورم در گذشته دارم.

امشب که کمی بیشتر به چند سال گذشته‌ام فکر کردم، دیدم از زمان تولد دومم (!)، یعنی همان زمانی که مسیر زندگی‌ام، جهتش عوض شد، حدود ۳ سال پیش شاید، دیدم که چه جالب…!
چه می‌خواستم و چه شد…
و همچنان می‌گویم که از آن‌چه الان هستم و دارم، راضی‌ام.
شاید گه‌گاهی غری بزنم و ناله‌ای بکنم، ولی راضی‌ام.
حتی گاهی خدا را شکر می‌کنم که چه خوب شد مسیرم آن چیزی که می‌خواستم نشد! چون اینجایی که هستم را -که درست است که جای خاصی نیست، ولی از نظر خودم بیشتر از حدی‌ست که لایقش هستم- دوست دارم. فکر می‌کنم غیر از این مسیر، مسیر بهتری نبوده که در آن قدم بزنم، بدوم و گاهی سینه‌خیز حرکت کنم.

ضمناً دوست ندارم این‌گونه برداشت کنی و بگویی که: «آره! پسره دندون می‌خونه و از خودش هم راضیه. همینه دیگه. می‌خوای راضی نباش اصلاً!!!»

نه اصلاً.
تمام سعیم را کرده و می‌کنم که به رشتۀ تحصیلیَم مغرور نشوم؛ جوری نشوم که جوّ جامعه من را به آن سمت هدایت می‌کند که: دندان‌پزشک که باشی دیگر تمام است، تو شده‌ای تهِ یک انسان. تو خودِ کمالی!

آن‌هایی که به من نزدیک‌اند می‌دانند این را.

همین دندان‌پزشکی هم جزئی از مسیری‌ست که شاید تا همین چند وقت پیش از بودنِ در آن حسّ خوبی نداشتم، ولی الان راضی‌ام.
قبولش کرده‌ام. آن هم مرا قبول کرده!

وقتی به گذشته تا حالِ خودم فکر می‌کنم، یاد این مفهوم می‌افتم:
«من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم‌خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم.»

که درست است که در این مسیرِ ۵ ساله‌ای که در دندان‌پزشکی گذرانده‌ام، بارها و بارها سعی کردم کمی در مسیرهای دیگر هم قدم بزنم، ولی سرانجام همه‌شان، نمی‌خواهم بگویم هیچ، که آن چیزی نشده که انتظار داشتم. آن چیزی نشده که می‌خواستم.

و شاید باید خدا را این‌گونه بشناسم.
شاید باید خودم را بهتر بشناسم.
شاید نباید عمرم را به تقلا برای رسیدن به آن‌چه برای من نیست، به پایان برسانم.

هر چه هم می‌گذرد، مسیری که شاید از آن فراری بودم، دارد می‌شود قسمت مهمی از زندگی‌ام.
برهه‌ای که نمی‌توانم به هیچ بهانه‌ای فراموشش کنم.
اتفاقاتی را شاهدم که اگر کسی همچون اتفاقاتی را داشت و برایم تعریفشان می‌کرد، قطعاً به او می‌خندیدم!

این بار هم موقع نوشتن، چند نکتۀ جدید را در مورد خودم یادگرفتم!
پیشنهادم این است که بنویس؛ بیشتر و بیشتر.
شاید در یک وبلاگ.
در یک دفتر.
یا هر چی :)

دیدگاه ها

  1. باران پیوسته

    سلام و عرض ادب، به نظرم تنها چیزی که باعث آرامش انسان میشه اینه که به یه رضایتی از خودش برسه! فکر میکنم شما هم در تقلای رسیدن به آرامش هستید، به هر حال امیدوارم همه چی همونجوری که دوست دارید پیش بره و همیشه یک انگیزه ی قشنگ برای ادامه ی زندگی داشته باشید…

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام خانم باران :)
      قطعاً بخشی از تلاش هر کسی در مسیر زندگیش اینه که آرامش رو پیدا کنه.
      ولی این آرامش هم به نظر من وسیله‌اس. وسیله‌ای برای رسیدنِ هرچه بهتر به هدف.

      ممنونم از آرزوی خوبت.
      من هم برای تو بهترین ارزش‌ها، هدف‌ها و انگیزه‌ها رو آرزو می‌کنم :)

  2. امیری

    عجیب من از خودم ناراضی ام ،تومسیری ام که تصوررش هم نمی کردم.شاید اینا باید طی شه تا به یه ثبات برسم.امید وارم موفق باشید.

    1. نویسنده
      پست
  3. هادی

    سلام.
    بازم من.خوبی دوست من؟
    فوق العاده بود.خیلی زیباس.کلمات و جمله بندی هایی ک داری مرا ب ذوق می اورد.همیشه ی درسی واسم داشتن نوشتهات.

    داشت بارون می اومد.کتاب زیستمو بستمو ی نگاهی ب بیرون انداختم.صدای باران،درونم را آرام میکرد.پنجره را بستمو برگشتم پیش تخت بابام.بوی الکل با بوی باران در هم امییخته شده بود.بیمارستان.بابام دستم را گرفته بود و نگاهم میکرد.برگشتم کتاب زیستمو برداشتم و رفتم تو حیاط بیمارستان.باران ادامه داشت.ویروس،باکتری.خوندم و خوندم.رفتم ب سمت اتاق بستری بابام.خالی بود.هیچکس نبود.” متاسفم اقا هادی “صدای پرستار بود.دیگه چیزی یادم نمیاد.فقط نگاه بابام.بیدار شدم.نمیخاستم چیزی یادم بیاد.گوشیمو برداشتم.نمیدونستم چی باید سرچ کنم.نوشتم دندان.
    و دیدم مصطفی قایمی.درست روزی ک بابام رفت،خدا اینجا رو بهم معرفی کرد.۹۶/۱۲/۱۲.روز فوت بابام فهمیدم ک دنبال چ چیز پوچی بودم.نگاهم رو از پدرم گرفتم و ب زیست دادم.ب چیزی ک تمام خاستهام انگار توش خلاصه شده بود.با این حال باز قدم برمیدارم ولی با نگاهی متفاوت تر.

    “”من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم‌خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم.””
    ۳۸روز تا کنکور…
    دعام کن. مطمنم تاثیر داره.

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام هادی
      اشکمو درآوردی پسر :(
      خدا رحمت کنه پدر عزیزت رو.
      ایشالا جاش زیر سایۀ امن خداست…

      هادی‌جان. استوار قدم بردار.
      بدون که پدرت با موفقیت توست که خوشحال می‌شه.
      پس بجنگ تا مسیری رو که پدرت برای تو آغاز کرده، بتونی ادامۀ قشنگی براش بسازی.

      امیدوارم بهترین‌ها نصیبت بشه.
      چشم. حتماً دعات می‌کنم؛ البته به شرطی که تو هم دعام کنی :)
      موفق باشی رفیق.

    1. نویسنده
      پست
  4. هادی

    سلام.
    این روزا خیلی سر میزنم.شاید ۲۰باری این پست رو خونده باشم ولی بازم خوشم میاد.هربارم ی چیز برجسته میبینم:
    “شاید نباید عمرم را به تقلا برای رسیدن به آن‌چه برای من نیست، به پایان برسانم”

    اینجا جاییه ک خدا بهم معرفی کرده و من واقعا اینجا احساس خوبی دارم.هروقت نگران اومدم،اروم رفتم ،عصبی اومدم،متین رفتم،مضطرب اومدم،خونسرد رفتم،غمگین اومدم،شاد رفتم،سردرگم اومدم،هدفمند رفتم.شاید یکم اغراق ب نظر بیاد ولی این حس منه.

    رهرو گر صد هنر دارد،توکلش باید
    ” حافظ”

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام هادی‌جانِ عزیز دلم

      نمی‌دونم این حجم از لطفت رو چجوری جبران کنم. ولی واقعاً ممنونم ازت.
      از اینکه اینجا حس خوبی داری، من بیشتر از تو حس خوب دارم :)

      خوشحالم که رفیق مهربونی مثل تو دارم.

      به ایمیلت یه سر بزن :)

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام محمدجان

      خوشحالم سر می‌زنی :)
      البته هنوز وارد دورۀ زیبای (!) امتحانات نشدم.
      ولی وقتی شدم، ایشالا می‌نویسم :)

  5. طاهره

    سلام اقای قایمی . چند وقته کم پیدایید ؟ چرا مطلب نمیذارید ؟ نگرانتون شدیم . امیدوارم حال دلتون خوب و شاد باشه

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام خانوم طاهره
      ممنون که سر می‌زنید و پیگیرید.
      و بسیار ممنون از لطفتون :)

      به ایمیلتون یه سر بزنید :))

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  6. فاطمه

    سلام
    از سرچ کردن یه کلمه درباره روستای پدریم رسیدم به وبلاگ شما و واقعا شگفت زده شدم که هنوز کسایی هستن که تو سایتا و وبلاگا از روزمرگی ها و زندگیشون بنویسن
    من رو به نوشتن دوباره وسوسه کردید درست موقعی که دنبال یه راه حل بودم
    براتون آرزوی موفقیت دارم
    یاعلی

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام فاطمه‌خانم
      خوشحالم که رسیدید به اینجا :)
      خوش اومدید :)

      و نوشتن معجزه می‌کند…

      ممنونم.
      سبز باشید :)

  7. سپیده

    مصطفی عزیز سلام،
    الان که دارم این کامنت رو برات مینویسم قاره ها از ایران عزیزم فاصله دارم حتی بعضی روزا دلم‌ دلم به سی و دوتا حرف الفبا هم تنگ‌ میشه چه برسه به خونه و خونوادم، منم دارم دندونپزشکی میخونم بعد از کلی دراما تو زندگیم بعد از ۴ سال اومدم رسیدم‌به دندونی که‌ میخواستم ولی عجیب این‌روزا حس دلتنگی و غربت سایه انداخته رو زندگیم رو افکارم روی تمرکزم امیدوارم که بتونم برگردم‌به شرایط نرمال،
    برات بهترین رو آرزو میکنم آقای دکتر

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام سپیده خانوم
      چه خوبه که اومدید به اینجا :)
      خوشحالم :)

      امیدوارم بهترین‌ها براتون اتفاق بیفته و کم‌کم به اونجا عادت کنید :)
      و یه پیشنهاد براتون دارم:
      اینکه بنویسید…
      شما هم می‌تونید یه وبلاگ داشته باشید و بنویسد از روزهاتون…
      اینجوری کمتر دلتنگ میشید.

      موفق باشید :)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *