مهربانی هست…

زندگی‌کردن مهربانی‌های کوچک

ریشۀ این مطلب در عید نوروز است. آن زمان که می‌خواستم از مهربانی‌های کوچک بنویسم (ولی تا امشب طول کشید)؛ کارهایی که شاید کوچک به نظر برسند، ولی ممکن است به سلسله‌اتفاقاتی تبدیل شوند که اثر بزرگی بگذارند. کارهایی جزئی که اگر انجامشان هم ندهیم، کسی ضرر خاصی نمی‌کند و با انجامشان سودِ آنیِ بزرگی نصیب کسی نمی‌شود.

از عید شروع می‌کنم

وقتی که در مسافرت بودیم. در جنوب ایران؛ بندرعباس. سوئیتی اجاره کرده بودیم و با خانوادۀ عمه‌خانم در آن مستقر شده بودیم.

شب تولد پدر بود که به من مأموریت خرید شیرینی و کادو سپرده شد! شب تولد پدر هم دقیقاً می‌شود: ۱ فروردین :)
حالا ما می‌خواستیم دمِ سال‌تحویل، سورپرایزش کنیم.
و بعد از آرام‌شدن اوضاع بعد از استقرارمان، زمان زیادی به تحویل سال نمانده بود که مادرم در گوشه‌ای، درِ گوشی (!) به من گفت که به خیابان‌های ناشناختۀ بندرعباس، به دنبال شیرینی و احیاناً کادویی بروم!
نزدیک درِ خروجی که شدم، متوجه تلاش‌های مجدّانۀ پدرم شدم جهت درست‌کردن سینک و سیفون ظرف‌شویی آشپزخانه.
امکانات کافی نبود، ولی با همان جعبه‌ابزارِ همراهمان، داشت سعی‌اش را می‌کرد.

همان‌جا بود که یاد مطلب متمم در مورد مهربانی‌های کوچک افتادم.

که الان کسی وظیفۀ درست‌کردن ظرف‌شویی را به پدرم نسپرده بود و بدون حل مشکلش، دو روز اقامتمان هم به خوبی طی می‌شد؛
ولی پدر دوست داشت کاری را که می‌دانست درست است و از پسش برمی‌آید انجام دهد.

خب این می‌شود یک مهربانی کوچک.

رانندۀ خوش‌صدا!

شبی تازه از تهران به قم رسیده بودم و یادم است حال روحی خوبی نداشتم. ولی راننده صدایش خوب بود :) دلم نیامد این مورد را به او گوش‌زد نکنم!

با خودم می‌گفتم: «ولش کن… بگی ممکنه استقبال نکنه و بخوره تو ذوقت.»
ولی آن مصطفای کمی بالغ گفت: «تو بگو. تو ذوقت نمی‌خوره که. تو کاری رو که درسته انجام بده. اون وقته که خودت راضی‌ای.»

(لازم است در اینجا ذکر کنم که معمولاً دو مصطفی در من وجود دارد! کلی هم با هم کَل‌کَل می‌کنند و در جنگ‌اند. یکی‌شان دنبال راحتی و پیروی از وضع موجود است. و یکی دیگر، میل به کمال دارد. و فکر کنم تا آخر عمر هم این‌ها به جنگ‌شان ادامه خواهند داد!)

خلاصه این که موقع پیاده‌شدن، گفتم که: «راستی! صدات خوبه ها! ازش استفاده کن.»

راننده تعجب کرد و گفت: «صدای من!؟؟»

تأیید کردم و خوشحالی را در تشکر و خداحافظی‌اش دیدم :)

همین کافی بود برایم.

آب‌هویجِ و تازگی

در نزدیکی خوابگاهمان با این‌که در همان حوالی دو تا آبمیوه و بستنی فروشیِ باسابقه هستند، یکی دیگر هم شروع به کار کرد.

همان اوایل افتتاحش بود که از جلویش رد می‌شدم، به سرم زد که آب‌هویجی بخرم؛
البته نه به این خاطر که هوس کردم؛ که اگر هم کرده بودم، در آن برهه، از خرج اضافه باید برحذر می‌بودم! حتی همان ۱۵۰۰ تومان.
که به خاطر این که مغازه‌اش تازه باز شده و مشتریِ کمی، در حد صفر، دارد و به امید نیاز دارد.

رفتم و شروع به کارش را تبریک گفتم و آب‌هویجم را سفارش دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم :)

و خوشحال برگشتم خوابگاه :)

و اسنپِ امشب

بعد از خرید دو هدیه؛ یکی برای تولد عرفان‌خان (که اسمش را نمی‌گویم تا سورپرایز شود :)) و یکی هم برای سهیم‌کردن محمدرضا در کتابی که با شور و شوق در حال خواندش هستم و فکر می‌کنم ارتباطش با محمدرضا کم نیست (کتاب مردِ مرد از رابرت بلای
برای برگشت به خوابگاه اسنپ گرفتم.

راننده زنگ زد و گفت: «خانوم هم باهامه، مشکلی نیست؟»
– نه، خواهش می‌کنم.

رسید و من عقب نشستم.

سرم در گوشی بود و مشغول بودم.

ولی توجهم جلب خانوادۀ آقای راننده شد که هر سه در جلو نشسته بودند :)
که چقدر خوب و با محبت آقا و خانم با هم حرف می‌زدند؛ درست است که احتمالاً قرار نبود با حرف‌هایشان اتفاقات بزرگی در این دنیا رقم بخورد، ولی عشقشان به هم، در آن پرایدِ نه‌چندان سالمی که ظاهرش وضع مالیِ سختِ خانواده را می‌رساند، معلوم بود.

آن‌جایی بیشتر لذت بردم که آقای راننده به دخترِ کوچکش که روی پاهای مادرش، معصومانه خوابیده بود، با عشق نگاه کرد و لبخند روی لبانش نقش بست؛ چقدر هم‌دیگر را دوست داشتند :) چقدر محبت :)

و وقتی پدرِ خانواده خواست در گوشیِ سامسونگش، که روی داشبورد وصل بود، وارد نرم‌افزار مسیریاب شود، عکس دخترشان بود که در پس‌زمینه رخ می‌نمود :)

موقع پیاده‌شدن از من خواست “ستاره‌هایش” را در اَپ اسنپ به او بدهم،
در پاسخش که با همراهی دستم به نشانۀ خداحافظی همراه بود، گفتم: «۵ ستاره!»

و در قسمت نظر در مورد سفر نوشتم که: «دوست‌داشتنی‌ترین رانندۀ اسنپی که تابه‌حال دیده‌ام :)»


و این است دنیای کوچکِ ما.

مهربانی هست،
بیابیمش.
بسازیمش.

امید هست،
در لحظه‌لحظه‌های این روزها.

هم را دوست بداریم :)
دنیا هم جای قشنگ‌تری می‌شود…

دیدگاه ها

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      مهربانی هست، ولی رو به فراموشی‌ست؛
      که باید خودمان، یک‌به‌یک، کمرِ همت و تلاشمان را ببنیدم و این مهربانی‌ها را گسترش بدیم.

      از خودمان شروع کینم…

      ضمناً، ممنونم که تشریف میارید اینجا :)
      باعث افتخاره.

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      ممنون محمدرضاجان :)
      بیا خودمون، کم‌کم و کوچیک‌کوچیک، مهربون‌تر شیم :)

      یاد اون حرف حاج‌آقا ضیایی افتادم: که یکم رحمه‌للعالمین باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *