بر من ببار تا که برویم بهاروار…

بر من ببار

می‌گویند هنگام بارش باران، دعا را غنیمت بشماریم… باران رحمت است…
در اتاقم در حال وب‌گردی بودم که صدای نم‌نمِ باران را شنیدم. دلم خواست که بروم و زیر بارانِ رحمتش خیس شوم. نیاز داشتم به بارانش. نیاز داشتم به مهربانی‌اش. نیاز داشتم کنار خودم حسش کنم.

رفتم روی تراس. آسمان را نگاه کردم.
باران هم‌چنان می‌بارید…
رنگش خبر از دل پُرش می‌داد.

هم‌دردی کردیم…

هوا کمی سرد بود. سریع دویدم و کاپشنم را پوشیدم و دوباره رفتم زیر باران.
البته این بار به خلوت خودم و خودش نیاز داشتم.

چند وقتی‌ست که خلوتِ دلنشینی را برای تنهایی‌های شبانه‌ام پیدا کرده‌ام.
رفتم روی همان دیوار!

وقتی روی آن دیوارم، حسِّ دوربودن از هیاهوی این شهر را دارم،
حسِّ رهایی از دغدغه‌های پوچ،
حسِّ دیده‌شدن فقط و فقط توسط او…

باران همچنان می‌بارید…

روی دیوار نشستم و رو به سوی کوی یار،
دستانم را به سمتش گرفتم،
هر چه حرف بود، این‌بار شمرده‌شمرده، و آرام،
به او گفتم.

و من هم باریدم…

و چه حسِّ خوبی‌ست تنهایی با او. حرف‌زدن با او، وقتی که می‌دانی می‌شنود و تمام پیش‌زمینه‌هایی را که از تو دارد فراموش می‌کند و هر چه نامردی در حقش کرده‌ای را به هیچ می‌انگارد و دوباره با لبخندی حاکی از شوقش برای هم‌صحبتی‌اش با تو، رو به سویت می‌کند و با جان گوش می‌دهد و در جواب…

در جواب، رحمتش را نشانت می‌دهد.
می‌گوید:

من خدایی هستم که وقتی نومید شدی، برایت باران می‌فرستم تا بدانی که همیشه به یادت هستم، و رحمتم را برایت می‌گسترانم… (سورۀ شوری – آیۀ ۲۸)

و باران هم‌چنان می‌بارد…


دیدگاه ها

  1. فاطمه عظمتی

    سلام. چه کار خوبی کردین :)
    انگار خدا بارونو گذاشت که ما هروقت دلمون گرفت، بریم زیر بارون و بارونم بشوره ببره…
    و اینکه بنده های خدا، همیشه تو بغلشن بعضی وقتا بعضی جاها، غفلت از آدم دور میشه و آدم بیشتر حس میکنه که خدا باهاشه «نحن أقرب الیه من حبل الورید»

    1. نویسنده
      پست
  2. شقایق

    ناودان ها شرشر باران بی صبری ست
    آسمان بی حوصله ، حجمِ هوا ابری ست
    کفش هایی منتظر در چارچوب در
    کوله باری مختصر لبریز بی صبری ست
    پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
    در تب دردی که مثل زندگی جبری ست
    و سرانگشتی به روی شیشه های مات
    بار دیگر می نویسد : ” خانه ام ابری ست.”
    ( از قیصر امین پور)

    1. نویسنده
      پست
  3. فروغ

    می شود تو را دید
    حتی پشت پلک های بسته ام
    و تو را دوست داشت
    بی آنکه پنجره ی نگاهم را بازکنم
    می شود تورا لمس کرد
    هنگامی که تنها زیر بارانت قدم میزنم
    و می شود صدای تورا هنگام
    اذان و اواز پرندگانت دم صبح شنید
    اما نمی شود که بشود تورا دوست نداشت
    نمی شود بارانت را دید و بودنت را لمس نکرد
    روشنی صبحو تاریکی شبت را دید و سجده نکرد
    نمی شود ، نمی شود که بشود 
    حس بودنت از همان گریه بدو تولد، همراه من است
    صبحو ظهرو عصرو غروبو شب لحظه به لحظه بودنم هستی کنارم ؛ که اینگونه همراهی ام میکند ؟
    شکر نگویم و نعمت دهد
    سرپیچی کنمو راه نشانم دهد
    بد باشمو با مهربانی نجاتم دهد
    تنها…
    تنها این منم که فراموشت میکنم
    مگر میشود که بشود فراموشم کنی ، ای چتر آسمان ابری من
    بی تو گمراه ترینم در این جاده ی بدون هیچ راهنمای زندگی .
    نمی شود که بشود نباشی ای رفیق تمام لحظه های بودنم
    (فروغ سادات)
    با خوندن متن قشنگتون یه متن خاک خورده ای که قبلا نوشته بودمو پیداکردمو ادامش دادم
    امیدوارم بخاطر یهویی نوشتنش اونقدرا بد نشده باشه… و اینکه… امیدوارم اسمون حالتون همیشه پر از بارون رحمت خدا باشه (: این خلوت کردنا ، صحبت کردنا اونقدرا حال ادمو خوب میکنه که یه لحظه به خودت میای میگی من که خدا رو داشتم چرا تو دنیاش دنبال حال خوب میگشتم به جای اینکه صداش کنمو بودنشو حس کنم … کاش که بتونم لایق نعمت بودنش که هیچ وقت از بندش دریغ نمیکنه باشم …

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      احسنت :)
      قشنگ بود :)
      بیشتر بنویسید از این متن‌ها.
      حتی داشتن یک وبلاگ رو بهتون پیشنهاد می‌کنم.

      ممنون.
      من هم براتون آرامشی همیشگی رو آرزومندم.

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *