در برهۀ صبر به سر می‌برم…

کیمیاگر

مدت‌هاست ننوشته‌ام و مثل همیشه که بعد از چند وقت باز می‌گردم می‌گویم: دلم لک زده است برای نوشتن. برای آزاد و رها نوشتن :) و اما ننوشتنم در دورۀ زمانیِ گذشته کمی با قبل فرق دارد. قبل‌ترها ننوشتنم بیشتر دلیلی غیرِ دل‌چسب داشت. اما حالا آمده‌ام و می‌نویسم از برهه‌ای خفن! برهه‌ای پر از بالا و پایین‌های جذاب! پر از هیجان. پر از ترس از شکست! پر از موفقیت‌های کوچک! پر از شوق! پر از عشق! پر از رنج‌های قشنگ!

آری.

این‌بار فرق دارد.

آمده‌ام بگویم آن‌همه سال‌هایی که فقط حرف بود و حرف، بالاخره کمی هم عمل چاشنی‌اش کردم.

و منی که همیشه برای همه از دنبال‌کردنِ رؤیاها می‌گفتم، آمده‌ام بگویم که واقعاً دارم رؤیاهایم را دنبال می‌کنم :)

این‌ها را که نوشتم فکر نکنی که همه‌چیز بر وفقِ مراد است و من لَم داده‌ام و سکه‌های زَرَم را می‌شمارم!

نوپ :)

کور خوانده‌ای!

می‌نویسم که یک روز به فرزندانم بگویم پدرتان فقط حرف نبود! کمی عمل هم کرد.
آن‌همه گفتم که کاری کنیم که حسرت نخوریم، حال خودم را وسطِ جریانِ متلاطمی می‌بینم که حتی غرق‌شدنم هم منجر به حسرت برایم نمی‌شود :)

شده‌ام آن مصطفایی که سال‌ها منتظرش بودم!
گرچه من را که ببینی، جسمی درمانده و خسته را ملاقات خواهی کرد.
موهایم به آخر رسیده‌اند و دو-سه عدد ریشِ سفید رفیقم گشته‌اند!

اما یاد صحبتِ آقای معلم با فرشتۀ مرگ می‌افتم که می‌گفت تنی خسته را به خاک می‌برم و باقی‌اش…

اما آن جسمم است و ظواهر. در باطن شادی‌هایی را تجربه کردم که بعید می‌دانم جز آن‌هایی که افسانۀ شخصی‌شان را دنبال می‌کنند بچشند.

شادی‌هایی عمیق و ماندگار.

چه داستان‌های دارم برای گفتن…

اما این تازه اولِ راه است.

سختی‌های بزرگ‌تری در راه‌اند.

علی سریزدی دو شب پیش، در تماسِ تصویری‌مان، حرفی به من زد که برایش بغض کردم…

گفت:

به دنیای پر از چالش کارآفرینی خوش آمدی!

و من ذوق‌مرگ شدم :)

نمی‌دانی که چه زجرهایی کشیدم تا یک روز خودم را در میانۀ مسیرِ کارآفرینی ببینم. و حالا فاندرِ یک استارت‌آپِ گُنده به نام دکتردکتر، همچون حرفی را می‌زند!

آه…

روزهایی را دیدم که جز تاریکی چیزی نبود. سکوت و تاریکی‌ای مطلق.
روزی رسید که تهِ موجودیِ کارتِ بانکی‌ام، همین اواخر، ۹۶هزارتومان بود!

آخر می‌دانی!؟
هیچ‌وقت دوست نداشتم اَنگِ بلندشدنِ نفسم از جای گرم را به من بزنند.
دوست نداشتم حرف از دنبال‌کردنِ رؤیاها بزنم و اطرافیانم بگویند: تو که دندان‌پزشکی! معلوم است که می‌روی پیِ رؤیاهایت!

حتماً درست فهمیده‌ای؛
چند وقتی‌ست دندان‌پزشک نیستم!
بعد از ۲ سال کار، بازنشست شدم!
حتی قبل از فارغ‌التحصیلی :)

نمی‌دانی چه حسّ خوبی داشت حذف‌کردنِ پلنِ B.

شاید یادت باشد که نوشتم: پلن B نداشته باش، لطفاً.

و حالا که به عقب نگاه می‌کنم، مثل حرفِ استیو جابز، و نقاط را به هم وصل می‌کنم، می‌بینم مشغولِ ساختِ چه پازلی بودم و اما نمی‌دانستم.

و باز هم می‌گویم که این پازل هنوز سر و شکلِ آن‌چنانی نگرفته. و سال‌های سال راه دارد.

و اگر آن غایتی که مدّ نظرم است را بخواهم در نظر بگیرم، حتی ممکن است بعد از مرگم محقق شود.

اما…

کتابِ کیمیاگر را همین چند روزِ پیش تمام کردم.
وقتی به آخرش رسیدم،
خودم را دیدم!

خودم در قالبِ سانتیاگو!

سانتیاگویی که برای رسیدن به افسانۀ شخصی‌اش سرزمین‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و ماجراهای خفنی را تجربه می‌کند و زخم‌های کاری‌ای می‌خورد…
اما در انتهای مسیرش، متوجه می‌شود گنجینه‌اش در همان جایی بوده که شبِ اولِ ماجراجویی‌هایش خوابیده!

ولی سانتیاگو باید این مسیر را می‌رفت.
باید آن بیچارگی‌ها را تحمل می‌کرد.

تا…

تا بشود آن سانتیاگویی که لیاقت گنج‌ش را دارد.

من نیز داستان‌های زیادی را تجربه کرده‌ام.
که دوست ندارم علناً بنویسم‌شان.

از اشتباه تا درست.
از خوب تا بد.

اما کمی قبل از اتمام کتابِ کیمیاگر، مثل سانتیاگو، فهمیدم که گنجم کجاست.
همان‌جایی که اول بودم.
نمی‌دیدم. نمی‌فهمیدم.

و مطمئنم که باید این مسیرِ صعب را می‌رفتم تا به این باور برسم که گنجم در دلِ دو نفر است؛
پدر و مادرم.

شرحِ بیشتری نمی‌دهم.

فقط از همین‌جا می‌گویم که دوستتان دارم :)
بیشتر از همیشه…

ممنونم که هستید :)

و امیدوارم بابت تمامِ اذیت‌هایم من را ببخشید…

حال شده‌ام مصطفایی که می‌داند گنج‌ش کجاست.
و کمی راه دارد تا از نزدیک زیباییِ آن را حس کند…

توکلتُ علی الله…

دیدگاه ها

  1. فروغ سادات

    از راه مرو سایه که آن “گوهر مقصود”
    گنجی ست که اندر قدم راهروان است…
    و
    صبر …
    معلمِ خوبیست .
    و در پایان متن که به توکل ختم شد ،
    یاد این حدیث قدسی افتادم :
    یا ابن آدم خلقتک للعباده فلا تلعب ، وقسمت لک رزقک فلا تتعب. فإن رضیت بما قسمته لک أرحت قلبک و بدنک و کنت عندی محمودا …

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  2. سحر دربندی

    ایشالله که بهترین ها براتون رقم بخوره……آقا صلاح الدین راس میگن اگه وقت داشتین یه مطلب عالی در مورد کنکور بزارید که یکم روحیه بگیریم…..

    1. نویسنده
      پست
  3. علی خواجه حیدری

    خوشحالم که در این نقطه عطف زندگی ات با تو آشنا شدم، حداقل اگر خودم هم دنبال رؤیا هایم نروم،میتوانم سی سال دیگر پز بدهم رفیقی داشتم که دنبال رؤیاهایش رفته و اکنون دارد مزد به سر دویدن های آن روزها را می گیرد. امیدوارم برسی به هر چه که خوابش را هر شب میبینی مصطفی جان. و امیدوارم بتوانم پیدا کنم آنچه را که میخواهم بقول تو بگردم و بگردم آخرش هم برسم به همینجا دوباره.
    یا حق

    1. نویسنده
      پست
  4. صلاح الدین

    حاج مصطفی ۶ روز دیگه کنکوره تو از بندگان صالح و مقرب به درگاه الهی هستی حتما دعات میگیره
    واسم دعا کن بزودی همکار شیم
    (من زمانی که دیگه از همچی خسته شده بودم هیچ انگیزه ایی تو زندگیم احساس نمی کردم باهات آشنا شدم و نوشته هات راجع زندگی کلا نگرشمو نسبت زندگی و سختی هاش تغییر داد تا دوباره پاشم و تواین شرایط عجیب غریب مملکت بازم بجنگم ازت ممنونم و ایشالله بزودی خبر قبولیمو بهت میدم )یا علی

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *