من جا موندم!؟

آغاز سفر کربلا

حدوداً یکسال گذشته. چقدر این یکسال پرماجرا بود. خیلی اتفاق‌های خوب و ناخوب برام افتاد. اتفاق هایی به بزرگی دردهای این روزهام، به بزرگی بغض های این روزهام.

دوستانم رفتند. چند نفری الان در راه کربلایند… پنج سال از ورودم به دانشگاه می گذره. ۳ سال اول بچه ها می رفتن کربلا و من حس خاصی نداشتم. دوستان دعوتم می کردند ولی من همچنان می موندم و روند معمول زندگیم رو که آنچنان بازدهی خوبی نداشت، ادامه می دادم.

سال چهارم نمی دونم چه تفاوتی داشت. شاید از کتاب ثار شروع شد. نمی دونم. از همون اول محرم که طبق معمول هر سال هیئت می رفتم، یکم تفاوت رو حس می کردم. وقتی مداح از رفتن به کربلا می گفت، دلم حس جدیدی رو تجربه می کرد. داشتم یه کشش خاصی به سمت کربلا پیدا میکردم.

خلاصه سفر رو با حاج‌آقایی که در خوابگاه امام جماعتمون بود و دو سالی بود که از دوستان خوب ما محسوب میشد، آغاز کردیم. با ماشین ایشون به سمت مرز حرکت کردیم. آشنایان ایشون همسفران ما بودند.

از مرز رد شدیم.

پیاده روی کربلا

عجب حال و هوایی داشت…

تا جایی که چشم می دید جمعیت بود. گه گاه فردی رو می دیدم که با مشکلات جسمانی هم در حال پیاده روی بود. کسانی رو می دیدم که عاشقانه، خاصانه، و با چشمانی تر، در حال طی مسیر بودند :(

ولی الان خوابگاهم و نشستم پشت میز، لپتاپم جلوم، در حال تایپ. دارم مداحی گوش می دم.

البته امسال هم انتخاب خودم بود که نرم. ۳ سال به خاطر عدم درک کربلا نرفتم. سال چهارم، نمی تونم بگم کربلا رو فهمیدم، ولی می تونم بگم که هوای کربلا زد به سرم و رفتم. ولی امسال انتخاب کردم که بمونم. بمونم و برسم به دغدغه ها و دردهایی که حل شدنشون مهمتر از پیاده روی به سمت کربلاست. شاید اشتباه متوجه شده باشم، ولی میشه موند و کربلایی شد. البته اونقدر سخت و دوره که من بعید میدونم به این مقصد برسم. ولی براش تلاش می کنم.

راستی. قدم قدم در مسیر پیاده روی، عراقی های عاشق رو میدیدم که همه چی رو رها کرده بودن و اومده بودن که خدمت کنن به زوار امام حسین. ۲۴ ساعته. با مهری وصف ناپذیر. یعنی بدون هیچ انتظاری، تمام تلاششونو می کردن که خدمت کنن به زائرها. چای، قهوه های خاص خودشون، غذا، واکس زدن کفش ها، در اختیار گذاشتن خونه هاشون و… بعضی هاشون وایساده بودن و یه عطر دستشون بود و وقتی رد میشدم از کنارشون، با اصرار می خواستن عطر بزنن بهم.

عشقشون رو نمیتونستم درک کنم.

در طول مسیر، خیلی ها خونه هاشون، یا چادرهایی که برپا کرده بودن رو در اختیار ما میذاشتن تا شب رو اونجا بمونیم. تا جایی که می تونستن پذیرایی می کردن.

یادم نمیره؛ شبی رو در منزل یک خانواده عراقی موندیم. خودشون دعوتمون کردند، با موتور ۳ چرخ، رسوندنمون. خونه ای ساده. امکانات بسیار کم، که نشون از وضعیت اقتصادی دشوار اون خانواده داشت. آب لوله کشی نداشتن حتی.

شب که شد، برامون برنج و مرغ آوردن. غذایی که شاید بتونن هر سال فقط در همین روزهای نزدیک اربعین تجربه اش کنند. واقعا بهتر از این مردم عاشق داریم مگه!؟

در این زمانه ای که از نزدیک ترین دوست هم نمیشه انتظار رحم داشت، عاشق هایی رو می دیدم که خالصانه، بودند تا ما راحت باشیم. همین.

کوفه که رسیدیم، دوستان دانشگاهمون رو دیدیم. که از اون حس غریبی شب های اول رهامون کرد.

شبهایی رو تجربه می کردم که فکر نمی کنم مشابه اون ها رو دیگه تجربه کنم.

روز اولی که به نجف رفتیم، در حرم امام علی، با سیل جمعیت، ناخواسته، به سمت ضریح رفتم و از سمت دیگه به بیرون هدایت شدم!
چون زیاد بهم نچسبیده بود، تنهایی شب همون روز، از کوفه به سمت نجف راه افتادم.

رفتم حرم و یه جای دنج پیدا کردم و نشستم…

خلاصه.

چه شبهایی بود و چه روزهایی.

و

بالاخره، ناگهان، بدون آمادگی، رسیدم به این صحنه:

حرم امام حسین، کربلا
اولین دیدار، با گوش سپردن به “ببار ای بارون” از محمود کریمی. چه حسی داره!؟

فقط وایسادیم و نگاه کردیم. و اشک…

کاش بشه کربلایی بشیم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *