میگوید ننویس. میدانی!؟ نمیتوانم. نمیتوانم ننویسم. خودش را دوست دارم. او هم همچنین؛ من را. ولی نمیدانم چرا نمیتوانیم این را در لحظهلحظۀ زندگیمان به هم ثابت کنیم. حرفش برایم آنقدر با ارزش است که دیشب، برداشتم و فایلهای سایتم را به ناکجاآبادی در هاستم گم کردم. ولی دوام نیاوردم. میدانی!؟ نمیتوانم. میگوید از غم …
کمی حالواحوالم گرفته شده بود و آمدم که کمی غر بزنم و بنویسم که: گاهی باید اشک ریخت به حال خویش و از این دست حرفها… که خدا را شکر دوستانی دارم که حالم را بهتر میکنند. گاهی کافیست فقط چند پیام بدهند! حالم بهتر میشود. یاد مطلب “واحهای در لحظه” از آقای معلم افتادم …
این مطلب را دیروز صبح نوشتم و برای فکر بیشتر به پیشنویسها منتقلش کردم. دیروز روز شلوغی بود و سعی میکردم در ساعاتی که در مسیر هستم، به این پست هم فکر کنم و داخل دفترچهام ساختار کلی آن را بنویسم. در اتوبوس بودم که دستنوشتۀ جدیدی از وبلاگ خانم فرجادیکیا را خواندم: «مرثیه ای …
بعد از نقل مکان منزل و مستقرشدن در غرب تهران، متوجه شدیم که علاوه بر آنتندهی ضعیف همراه اول و ایرانسل، سرویسدهندههای اینترنت هم در منطقۀ ما پورت خالی ندارند. قبلاً حدود ۴ سال آسیاتک داشتیم، راضی بودیم ازش، سرعت مناسب، قیمت مناسب، اینترنت شبانۀ رایگان. بعد از تماس با شرکتهای مختلف مثل آسیاتک، شاتل …