آدمها گاهی خودشان را گم میکنند. نمیدانند کجای این دنیا بودند و به کجا میرفتند. به هر دری میزنند که فرار کنند از این احساسِ بی جا و مکانی. گاهی درهای اشتباهی را میزنند. گاهی راههای اشتباهی را میروند. بعدش ممکن است آن در به سیاهی باز شود و آن راه به تباهی ختم شوند. …
میشنود؛ خوب هم میشنود. آگاه است؛ خیلی خوب. به حالِ همۀ مخلوقاتش آگاه است. حتی آگاه از آنچه در ناخودآگاهمان است. با خوشیهای خوبمان خوشحال میشود و با ناراحتیهایمان ناراحت. چه اینکه گفتهاند از رگ گردن به ما نزدیکتر است و میزانِ محبتش دریاییست که محبتِ مادر در برابرش قطرهای…
داشتم با رفیقم صحبت میکردم و میگفتم انگیزهام رو از دست میدم و متوقف میشم هی. حس میکنم نباید مسیرم این نوع سختیها رو بچشونه بهم. نمیتونم تحمل کنم بعضی سختیهای مسیرم رو. رنجهایی که فقط مربوط به من نمیشن امانم رو میبُرَن. یکم فکر کرد و کمی حرف زدیم تا رسید به این نکته …
دوام خواهی آورد!؟ هزینههای مسیرت کولهبارت را نخواهند شکست؟ لِه نمیشوی؟ خسته چطور؟ آواره؟ گم؟ بدبخت؟ نابود؟ تنها؟ زخمی؟ خونین؟ داغون؟ متوقف؟ نمیشوی؟ بعید میدانم. تکتکِ رنجهای دنیا را تجربه خواهی کرد اگر واقعاً تصمیم بگیری زندگی کنی. اگر بخواهی درست زندگی کنی، یعنی میخواهی در دنیایی که از آب بینیِ بز ماده هم پستتر …
آری. دنبالکردن رؤیاها برایت هزینه دارد؛ هزینههایی بس سنگین. اسمش زیباست: رؤیاها و دنبالکردن. اما برایت هزینههای سنگینی خواهد داشت. فکر نکن که عزمت را جزم میکنی برای رسیدن به خواستههایت و مسیر به تو میگوید: بفررررما! نه. از این خبرها نیست که نیست. دردها خواهی کشید. از کسانی درد به سمتت شعلهور میشود که …
حسش آمد! یکدفعه! میدانی که!؟ من اینطورم. حسش یکدفعه میآید که بنویسم و اگر کلیدهای کیبورد را دمِ دستم بیابم تمامِ تلاشم را میکنم ذهنم را خالی کنم در اینجا؛ همین کادرِ کوچکِ همیشگی که سالهای سال است همدمِ من است. آمدم برای تو بنویسم. اشک در چشمانم است. معلوم است که شدیداً احساساتی شدهام. …
مدتهاست که در اینجا ننوشتهام. در صفحۀ اول منظورم است. اما بارها در لابهلای مطالبِ قدیمِ این خانۀ کوچکم نوشتهام و رهایشان کردهام تا شاید روزی نشانِ فرزندانم بدهمشان و بگویم و تعریف کنم برایشان از روزهایی که بر من گذشته؛ چه خوب و چه ناخوب! حالا، در تنهاییِ ساعت ۳:۵۹ دقیقۀ بامدادِ سومِ اردیبهشتِ …
مدتهاست ننوشتهام. اینبار اما با خودم گفتم منتظرِ حسوحالِ نوشتن نمیمانم و میآیم و خودم را میگذارم مقابل کیبورد و صفحۀ لپتاپ و موزیکِ دوستداشتنیام را پلی میکنم و مینویسم. مینویسم تا بیاید. تا آنچه در دلم مدتهاست مانده. خودش میآید. بارها تجربهاش را داشتهام. آری. امید. شاید بهترین چیزی که میتوانم از آن بنویسم …
سلام امیدوارم حالت خوب باشه. شاید تا الان به بلاگِ من سر نزده باشی؛ پس خوشآمد میگم بهت. اگر اومدی و اولینبارته، شاید بد نباشه نگاهی بندازی به دور و اطرافِ این خونۀ کوچولو و قدیمی. مثلاً مطالبِ دستۀ «توصیههایی به یک دندانپزشک» یا «در مسیر دندانپزشک شدن» رو ببینی. خوشحال میشم :) و اگر …
و امان از ابهام. ابهامی که این روزها گریبانگیرم شده و حتی قلم که هیج، انگشتانم را از کیبورد برحذر میدارد و این هم هیچ، فروبردنِ کلمهای غذای روح یا همان کتاب را نیز از من سلب کرده. اما تمامِ توانم را میگذارم که بتوانم بنویسم. بتوانم ثبت کنم حال و روزی را که الان …