روزهایی خواهند آمد که انگشتانم به سختیِ امروز روی این کیبورد حرکت نمیکنند. روزهایی خواهند آمد که نوشتن برایم نوشیدنِ جام زهر نیست دیگر. آرام و آزاد خواهم نوشت. آن روز خواهد آمد. میدانم. اما حالا چه؟ حالا صرفاً میتوانم حواسم را از دادوبیدادهای دلم پرت کنم سمت دغدغههایی دیگر؛ مثل نوشتن از ننوشیدنِ جام …
نوشتن سخت میشود وقتی دلت متنش را آماده کرده و هر لحظه با قدرت پیامِ نوشتن میفرستد به مغر و مغز هم خودش را به آن راه میزند، گویی پیامی نرسیده! سخت است حرفِ دلت را نزنی. و نزدنِ این حرفِ دل، سلب میکند تواناییِ نوشتن از هر چیزِ دیگری را. در نهایت تو میمانی …
خودت باش. خودت را رها کن تا باشد هر آنچه که میخواهد. بستهایاَش که چه!؟ برای کِه؟ مگر قرار است باز هم این لحظات را تجربه کنی؟ مگر باز هم قرار است زندگی کنی؟ مگر این روزها برخواهند گشت؟ در چه حالی؟ منتظر کدامین روز ماندهای که اینگونه روزهایت را برای به پایان رسیدنشان سرمیکنی؟ …
گاهی وقتش میرسد دیگر سرت را آرام بر بالینت بگذاری و غرقِ خواب شوی. آنقدر آرام که دیگر هیچ خبری از اطرافت نداشته باشی. آرامِ آرام… در رؤیاهایت پرواز کنی، پرهایت را باز کنی و آسودهخاطر با وزش باد تو همان بالا بمانی. حتی نیازی نباشد به تکاندادن بالت! دلم لَک زده برای همچون روزی. …
دیشب که با او صحبت کردم، میخواستم زار بزنم. وقتی تعریف میکرد، سرم را پایین انداخته بودم و میخواستم بگیم بس کن. کافیست. ولی دوست داشتم خودش را خالی کند. میدانی!؟ مرد است دیگر. دوست ندارد گریه کند. نه او و نه من. نگاهش که میکردی، انگار با سنگدلیِ تمام دارد تعریف میکند. ولی که …
همیشه که حالِ آدم خوب نیست! گاهی میشود که چیزی جز گلایه نداری که بنویسی. ساعتهاست ذهنم مشغول این است که امروز چه بنویسم. ولی هر چه را شروع کردم، هر چه به ذهنم رسید، همه پرپر شدند. میدانی؟! گاهی باید در تنهایی خودت بنویسی. جایی که هیچکس نیاید و نخواندت. جایی که خودت بدانی …