نوشتن برام همیشه اولویت داشته. همیشه که میگم، یعنی تمامِ وقتهایی که میتونستم از جام تکون بخورم. مثل الان که ساعت ۲:۰۷ دقیقهاس و ما وارد شنبۀ هفتۀ جدید شدیم و چیزی نمونده به ساعتی که باید بکوبم و برم پادگانِ قشنگم؛ پس نوشتن برام اولویت داره. حس خوبی بهم میده. آزاد میشم انگار بعدش. …
سلام. سلامی از یک مصطفای متفاوت. مصطفایی که لبخندی بر لب ندارد، چشمانش خستهاند، کمرش خمیده و کمی دستانش درد میکند، موهایش کمتر از همیشه هستند، قلبش بیشتر از همیشه فشرده شده، وزنش رکوردش را زده، در دندانپزشکترین حالتیست که قبل از این نبوده، نورِ امیدش در کمسوترین حالتش است و همین. فکر کنم کافیست …
مدتها پیش باید این اتفاق میافتاد. شاید خیلی زودتر. نمیدانم. یا شاید هم نباید میافتاد! باز هم نمیدانم. اما یک چیز برایم عیان است؛ آن هم اینکه زندگی در جریان است… زندگی بدون من و تو و همهمان هم رو به جلو میرود. و نه من برایش مهم هستم و نه تو و نه هیچکداممان. …
نمیشد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا میگذره و نمیتونم حرفهای الانم رو نزنم. منی که مدتهاست همهچیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه اینکه نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمهای رو میتونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و …
این گذرِ زمان از ما چه میسازد؟ به کجا میبَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه میکند؟ بزرگمان میکند؟ یا حقیر؟ خوشحالمان میکند؟ یا غمین؟ توخالیمان میکند؟ یا عمیق؟ هان؟ تو بگو. تویی که سالهای سالْ زندگیات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیاتش – را در …
آری. دنبالکردن رؤیاها برایت هزینه دارد؛ هزینههایی بس سنگین. اسمش زیباست: رؤیاها و دنبالکردن. اما برایت هزینههای سنگینی خواهد داشت. فکر نکن که عزمت را جزم میکنی برای رسیدن به خواستههایت و مسیر به تو میگوید: بفررررما! نه. از این خبرها نیست که نیست. دردها خواهی کشید. از کسانی درد به سمتت شعلهور میشود که …
مدتهاست که در اینجا ننوشتهام. در صفحۀ اول منظورم است. اما بارها در لابهلای مطالبِ قدیمِ این خانۀ کوچکم نوشتهام و رهایشان کردهام تا شاید روزی نشانِ فرزندانم بدهمشان و بگویم و تعریف کنم برایشان از روزهایی که بر من گذشته؛ چه خوب و چه ناخوب! حالا، در تنهاییِ ساعت ۳:۵۹ دقیقۀ بامدادِ سومِ اردیبهشتِ …
اما زخمهایی هستند که حتی اگر خوب هم شوند جایشان میماند؛ برای همیشه. حتی اگر بهترین داروها را مصرفی کنی، حتی اگر یک عمر هم بگذرد. حتی یکبار از ازل برویم به سمتِ ابد. میمانند. تا برای همیشه یادآوری کنند به ما که چه روزهایی داشتیم و کِه بودیم. و اما خوبیشان این است که …
آمدم که بعد از مدتها بنویسم. ساعت از ۴ صبح هم گذشته. اما چیزی در درونم من را به سمتِ نوشتن میکِشاند. اصلاً هم نمیدانم چه قرار است نوشته شود. انگار که دستِ من نیستند دستان و انگشتانم! و مینویسم و پیش میروم… خب شاید در ابتدا بد نباشد که به صورتِ نقطهای اشاره کنم …
چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونهی من چه شبا که یاد تو بارون شد تا سرازیر شه از گونهی من چه شبا که با خودم جنگیدم بلکه سرنوشتمو عوض کنم عشق با من متولد شده بود نمیشد سرشتمو عوض کنم کاش مهرت به دلم نمینشست تا که مبتلای پاییز نشم …