تصور کن سالها گذشته است و دیگر آرام شدهای و آن جنبوجوش قبل را نداری. آثار میانسالی و پیری را به چشم میبینی و دیگر چیزی نمانده تا کاملاً باورت شود که راه گریزی نیست. میخواهی هفتآسمان را بدری و طرحی نو دراندازی و نمیتوانی. نه که نخواهی، نمیتوانی… راهی نمانده و مجبوری به پذیرش. …
شگفتانگیز نه فقط از بُعدِ جذاب و خوبش، که از بعدِ دردناکش هم حتی منظورمه. چون جالبه دیگه! اینجوری که پیشبینی نمیکنی و یهویی میفتی وسطِ یه جریانی که تا دیروزش -حتی یک ساعت قبلش- داشتی میگفتی برعکسش خوبه و درسته. ولی زندگی کاری باهات میکنه که آرومآروم بفهمی رئیس کیه. و تو فقط قراره …
هرچی بزرگتر میشیم، هرچی جلوتر میریم، همهچی جدیتر و سختتر میشه. جوری که به نظر ممکن نیست براش آماده باشیم. یهویی به خودمون میایم و میبینیم که عه! دیگه فرصتی برای اونهمه کاری که حس میکردیم اولویتِ ما بوده نداریم. دیگه وقت نمیشه ورزش کنیم، وقت نیست کتاب بخونیم، وقت نیست سفر بریم، وقت نیست …
مدتهاست باید کمی ادامه میدادم آن سلسلهمباحثی را که در مورد دندانپزشکی نوشتم. که اولیاش از پستِ «دندانپزشکی از زبانِ یک دانشجوی دندانپزشکی» شروع شده بود و در کتگوریهای “در مسیر دندانپزشکی” و “توصیههایی به یک دندانپزشک” ادامه پیدا کرده بود. اینبار اما، من، مصطفی قائمی هستم و اینجا وبلاگِ حدوداً ۱۰ سالۀ من و …
شاید تنها راه درست ادامۀ زندگی این باشه که اونقدر با سرعتِ زیاد مشغولِ طیِّ مسیر باشیم که نه فرصت کنیم دلمون برای گذشته تنگ بشه و نه جایی برای حسرت باقی بمونه. البته طبق تمامِ دلنوشتههام در این وبلاگِ دوستداشتنیم، این ایده هم ممکنه تاریخ انقضا داشته باشه و چندوقت دیگه بیام و از …
نوشتن همیشه برایم جذاب بوده، همیشه دوستش داشتهام و همیشه هم برایم سبب خیر شده. و حالا که در این روزها اتفاقهای جالبی در حال افتادن هستند و از بعضیهایشان احتمالاً سالها بعد به عنوان نقطۀ عطف یاد خواهم کرد، باید بیشتر بنویسم و بیشتر ثبتشان کنم تا بدانم از کجا شروع کردهام… در پست …
با گوشهای گرفتۀ ناشی از عفونتِ نمیدونمچیچی، در دو ساعت زمانی که مونده تا برسم به متخصص گوشوحلقوبینی، اومدم تا بنویسم یکم. این چند ساعت رو هم مدیونِ مرخصیِ ساعتیای هستم که از پادگان قشنگم (!) گرفتم. فکر کن صبح ساعت ۵ بیدار شدم، یه قهوۀ دبل درست کردم و با کمی شیر و شکر …
داشتم به این فکر میکردم که کجایم!؟ اصلاً کی هستم!؟ کجا میروم؟ چه دارد میشود؟ اصلاً معلوم هست دارم با زندگیام چهکار میکنم!؟ افسار زندگیام کو؟ چرا رها شده؟ گم شدهام؟ تازه پیدا شدهام؟ نمیدانم. یک صدایی از گوشۀ ذهنم میگوید: تو سالهاست که همین وضع را داری. سالهاست که نمیدانی کجا میروی. سالهاست که …
توی این روزهایی که توشیم، شاید بیشترین اتفاقی که برامون ممکنه بیفته، فراموشکردنِ خودمونه. اینکه یادمون نیاد کیایم و کجاییم و داریم کجا میریم و کجا میخواستیم بریم و کجا باید میرفتیم. و این خیلی بده. یعنی شاید بدترین اتفاقی باشه که باهاش مواجهیم. منم مستثنی نیستم. یادم میره خودم رو. یادم میره چیها دوست …
میدانی چرا اینجایم!؟ آنهم بعد از مدتها ننوشتن و رکود و سستی… شاید بتوانی حدس بزنی. چون دلم لک زده برای نوشتن و بعد از گذر از تمام تجربههایی که در ماههای گذشته چشیدمشان، فهمیدهام چیزی جز علایقم نمیتواند زنده نگهم دارد. شاید فکر کنی اغراق میکنم، اما اگر دست من بود، لحظهلحظۀ زندگیِ خودم …