پنجشنبه صبح بود که به همراه کلی درد و رنج از خواب بیدار شدم. برای آمادهشدن جهت برخاستن، توی تلگرام و اینستا یه چرخی زدم. رفیقم یه عکسی از ایستگاه قطار مشهد به تهران گذاشته بود. یه متن چند خطی هم نوشته بود. یه دفعه به سرم زد پاشم.
پاشم و برم مشهد!
یه حساب سرانگشتی کردم؛ دیدم که میشه.
حالم هم خوب نبود. یاد تابستون پارسال افتادم که حالِ داغونم توی حرم خوب شده بود. نه فقط حالم، بلکه راهِ حل مسئله به ذهنم رسید و با یک تماس یکساعتونیمه حل شده بود.
یه دوش گرفتم و یه شلوار و یه پیراهن اتو زدم. حاجآقای جدید دانشکده، چندبار به من گفته بود که ببینیم هم رو. با ایشون قرار گذاشتم و در دانشکدۀ بهداشت حدود یک ساعت حرف زدیم. تجربۀ دیدن یک مدافع حرم که زخمی هم بود، برام جالب بود. خیلی دقت میکردم که بین حرفهاش بتونم ریشۀ رفتنش به سوریه رو پیدا کنم. دیدن ایشون و شنیدن صحبتهاش رو در ادامۀ اتفاقاتِ مهم سلسلهای زندگیم میدونم که این اواخر همه دارن به هم وصل میشن! چیزهای جالبی برام مرور شد و چند مورد تازه یاد گرفتم.
بعدش اسنپ گرفتم به سمت ترمینال قم. با یکم علافی سوار شدم و ساعت ۳ اتوبوس حرکت کرد.
یادم رفت بگم! حین خرید بلیط اتوبوس بودم که از بیمارستان شهید بهشتی تماس گرفتن و گفتن که تیترِ من کم بوده و باید واکسن بزنم. میخواستم این مورد رو در یک مطلب جداگونه با عنوان “مرز بین شجاعت و حماقت” منتشر کنم؛ که متأسفانه در پیشنویسهاست. ولی همینجا به صورت خلاصه میگمش:
با تأکید چندبارۀ مربی بهداشت (!) دانشکدهمون، من هنوز واکسن هپاتیت B رو نزدم :| اینجا حماقت قضیهاس. بیش از یک سال پیش نامهای داد بهم که برم یه درمونگاه خاص تا واکسن بزنم.
اونقدر اهمالکاری کردم که موند و هنوز مونده!
عید نوروز، در اردوی جهادی که بودم، نیدل شدم :| الواتور یا همون وسیلهای که باهاش مشغول کشیدن دندون بیمار بودم، با اینکه تیز نبود، فرو شد در دستم! به علت فشار زیاد. الواتور هم آلوده به خون بیمار بود.
بعد از عید رفتم پیش مربی بهداشت. عصبانی شد و نامهای داد که برم آزمایش خون بدم.
خبرش رو دیروز دادند. و اون خبر یعنی: احتمال ابتلای من به بیماریهای خونی اون بیمار هست. مثلاً هپاتیت B و HIV.
بار این وضع با اون کولهبار دردی که این چند روزه همراهم بود جمع شد :)
باید برای مطمئنشدن از انتقال یا عدم انتقال بیماری، ۶ ماه صبر کنم.
۶ ماه.
توی راه مشهد، که حدود ۱۳ ساعت بود، خیلی به این شرایطم فکر کردم.
اینکه ترسِ خاصی از رفتن ندارم. درسته که کلی کار هست برای انجام، ولی اگر قرار بر رفتن باشه، آماده خواهم شد.
اینجا مربوط میشه به شجاعتِ قضیه.
البته گفتم که مرز بین این دو تا برام خیلی از اوقات سؤاله. اینکه آیا واقعاً شجاعت و حماقت رو درست حدس زدم!؟ که البته در این مورد حماقت رو درست گفتم قطعاً.
حتی حس میکنم که این هم درست نیست. مگه کسی تضمین داده که من تا ۶ ماه دیگه که نتیجه معلوم میشه، همینجا بمونم!؟
ولی خب این وضع میتونه بهونهای باشه برای استفادۀ بهتر از این ۶ ماه.
تم امسالم که یادت هست!؟ اینجا گفته بودم در موردش. بعد از صحبت با یکی از دوستان، به این نتیجه رسیدم که خیلی گستردهاس و بهتره کمی جزئیترش کنم. در این ۶ ماه، روی یکی از اجزای مورد نیاز برای فصل دوم تمرکز میکنم. که نمیگمش اینجا!
تا حدود شهریورماه که تکلیفم با خودم روشن بشه، با تلاش بیشتری تم امسال رو پیمیگیرم.
اگر نتیجۀ آزمایش + بود که باید برای فصل پاییزِ زندگی آماده شم!
ولی خب.
اولاً در این متن حتی یه ذره هم حس ترحّمت تحریک نشه لطفاً! میدونیم که احتمال انتقال بیماری خیلی کمه.
ثانیاً اگر هم به من بگن تا یک سال دیگه زنده هستی، پرروتر از این حرفهام که بخوام اون یک سال رو عادی بگذرونم! چالشهای یه عمر ۶۰ ساله رو توش میگنجونم!
الان مشهدم. لپتاپ نیاوردم. تازه! اولین سفرِ سبکمه این سفر. با یه کیف کموزن اومدم.
چند ساعتی حرم بودم.
بعدش یه کافینت پیدا کردم همین نزدیکیها. نشستم و مینویسم. صندلیش هم کجه!
بلیط اولین پرواز عمرم رو هم گرفتم :)
تا الان هواپیما سوار نشدم خب.
آها!
توی اتوبوس که بودم دیروز.
داشتم توی سررسیدم دِینهای بر گردنم رو مینوشتم. دیدم که باز هم مشکل خاصی برای رفتن ندارم. همین دِینها که رفعورجوع بشن، حله.
بعدش رسیدم به این:
سرم رو روی دستم روی صندلی جلوییم گذاشتم.
دیدم که حقیقتش دلم نمیخواد اینجوری برم.
دلم هنوز کار داره اینجا :)
ولی رضاً برضاک :)
تا اینجای مطلب مربوط به جمعه میشه.
از این به بعد رو شنبه در خوابگاه دارم مینویسم:
جلد اول کتاب نیمۀ دیگرم هم در مسیرِ رفت تموم شد :)

و اینکه پرواز برام تجربۀ خیلی خوبی بود. با خودم میگفتم چرا زودتر سوار نشده بودم!؟
میدونی که عاشق ابرها و آسمونم؛ دیدن ابرها از نزدیکِ نزدیک، ردشدن از بینشون واقعاً لذت داشت برام. چند وقتی بود در این حد لذت نبرده بودم. صندلی من دور از پنجره بود؛ زوج جوانی کنارم بودن. آقاشون (!) میترسید و گفت ببخشید که اینجوری میکنم! منم گفتم از چی میترسی!؟ بخواد چیزی بشه، میشه دیگه! منم تجربۀ اولمه. (داشتم میخندیدم!)
بعد از چند دقیقه گفت وقتی stable شد هواپیما، بیا نزدیک پنجره بشین :) وقتی نشستم، اولش دهانم باز مونده بود خلاصه! تعداد عکسهای مربوط به پروازم، ۱۸۰تا شده!
یه جاش بود وارد یه تودۀ هوایی سنگین شدیم و هواپیما بالا و پایین شد حسابی! اکثراً ترسیده بودن؛ ولی من در تحیّر و لذت غرق بودم!
جذابترین قسمت قضیه برام، حسّ داشتن سبک زندگی فرودگاهی بود! که آقای معلم اینجا در موردش صحبت میکنه. و احتمالاً من هم برای تجربۀ همچین سبکی از زندگی برنامه خواهم ریخت. ولی نه به صورت افراطی که شاید من هم بعداً نارضایتی رو تجربه کنم.
یک اتفاق نادر دیگه هم داشتم. از تهران به قم، طبق معمول سوار اتوبوس شدم و خوابیدم. یکی بیدارم کرد و گفت بیا غذا بگیر! با تعجب از جام بلند شدم و شاگرد شوفر رو دیدم که با دیدن من یک شکست عظیم در چهرهش نقش بست! ولی من انگار برام مشکل خاصی پیش نیومده بود. پرسیدم کجاییم!؟ گفت ۲۰تا رد کردیم. پل هوایی نزدیک بود. رد شدم و اونور خیابون سوار یه اتوبوس دیگه شدم برای برگشت.
قبلاًها با همچین اتفاقات کوچیکی ناراحت میشدم و حرص میخوردم. ولی حالا نه. راحتتر برخورد میکنم با اشتباهاتم.
ضمناً در مسیر برگشت هم کنار یک جوان نشستم که سر صحبت رو باز کردیم و من حس کردم این خوابموندنم یکی از دلایلش حرفزدن با ایشون بوده. هم من یاد بدم چیزی بهش و هم اون به من. از کار میگفت و اینکه زندگیش سخته. از درآوردن پول و داشتن رضایت از زندگی صحبت کردیم. من هم سعی کردم این نکته رو بهش بگم که عامل اصلی رضایت و شادی در زندگی، بر اساس این مطالعه، پول نیست؛ بلکه ارتباط، خانواده، عواطف و دوستانه. که اون هم گفت یعنی ممکنه یک نفر این روابط عاطفی رو با کارش برقرار کنه!؟ مثل یک نقاش که تنهایی در اتاقش هِی نقاشی میکشه…
راستی! دیشب با یکی از دوستان رشتۀ علوم آزمایشگاهی در مورد نیدلشدنم صجبت کردم. میگفت خبری نیست! امیدوارم اینطور باشه. باز هم باید تحقیق کنم البته.
در انتها هم چندتا عکسی که دوست داشتم رو میذارم:
دیدگاه ها
سلام.اقای قائمی.من تازه با وب سایتتون اشنا شدم.خیلی خوشم اومده از نوشته هاتون.حال هواش یه چیز دیگس.این چن روزه هر روز پستای جدیدتون رو چک میکنم و واقا واسه خودم درسه و خیلی جالبه.
اسمم هادیه ۱۹ سالمه امسالم کنکور دارم.تجربی.با اینکه معمولا تو فضای مجازی نیستم ولی این چن روزه تنها جایی ک دوس دارم بیام اینجاس.
مرسی ازت
پست
سلام هادیجان
نمیدونی چه حسّ خوبی داره، وقتی تازه از دانشگاه اومدم خوابگاه، میام پای لپتاپ میشینم و کامنت پرانرژیای مثل کامنت تو رو میبینم! خیلی لطف داری. ممنونتم.
خیلی هم خوشحالم رفیق شدیم :) خیلی خیلی.
منتظرم چند وقت دیگه بیای و بگی همکار شدیم :)
منم با انگیزۀ بیشتری مینویسم…
ممنون.
خوشحالتر میشم بازم سر بزنی :)
سلام دوستم
نگران نباشیا. راحت راحت. قوی که هستی خدا روشکر. قوی تر باش. منم اینجام. اون طرفا(قمرود) خبری از اچ آی وی نیست. هپاتیتم خطرش رفعه به امید خدا. قصدت کمک و خوبی بوده. همون حفظت میکنه. امام رئوف هم که پشتت هست تا ابد ابد. پس خیالت تخت باشه بهش.
اگه اسم و فامیل یا نشونه ای از اون طرف رو یادت باشه، با هم میریم قمرود یه سر بهش میزنیم میبینیم که آلودگی نداره، تا خیالت راحت راحت بشه. شما خودت بمب امیدی. کجا دنبالش میگردی؟
اون نوایی که گذاشتی، هواییم کرد. خعلی دلم میخواد با هم یه بار بریم عشقستان. کربلا رو میگم.
میبینمت ان شاءالله به زودی.
پست
سلام محمدهادیجان؛ رفیق عزیزم.
مشکلی نیست توکل به خدا.
ممنونم از لطفت :)
خاطرم نیست اون بیمار کی بود.
در هر حال احتمال انتقال بیماری کمه.
ایشالا مشکلی پیش نمیاد.
ممنون که هستی.
و کربلا…
ایشالا قسمت شه بریم.
مشتاق دیدارم :)
ارادت.
سلام. ای بابا اقا مصطفی چه حرفیه میزنی !”تا شهریور صب میکنم ببینم ازمایش چی میشه” هیچی نمیشه. اصلا کی گفته یارو مریض بوده از این به بعد هم دستکش دستت کن حواستم جمع کن عزیزمن.
پست
به به محمدجان :) سلام رفیق
دستکش که دست میکنیم همیشه، ولی جسم تیز ردش میکنه.
توکل به خدا.
من هم خودم بنا رو گذاشتم بر اینکه: “خبری نیست”!
ممنونم که میخونی اینجا رو :)
انشالله که مشکلی برات پیش نیاد و جدی تر از قبل هدف هات رو دنبال کنی
پست
ممنونم از لطفت.
ایشالا :)