رؤیاهایم…

رؤیاهایم

در حال آماده‌کردن ارائۀ فردا برای درس ارتودنسی بودم که میل و اشتیاقم به نوشتن از ادامه‌اش بازم داشت. البته این نکته هم هست که تقریباً هیچ قرابتی با این قسمت از دندان‌پزشکی حس نمی‌کنم که این خود می‌تواند دلایل متفاوتی داشته باشد:
شاید اساتید این درس، شاید نداشتن کِیس درمانی و شاید دلایلی دیگر و احتمالاً تلفیقی از این‌ها باعث شده‌اند که من دومین ارائۀ این درس را هم خیلی خیلی پایین‌تر از استانداردهایم برای یک ارائۀ خوب آماده کنم.

و خب میل به نوشتن…

چند روزی‌ست به لطف گروهِ کوچک و خوبِ بلاگرهای دانشگاهمان، شدیداً عطش نوشتن و ثبت‌کردن افکارم را پیدا کرده‌ام.
قرار گذاشته‌ایم، بنا به توصیۀ شاهین کلانتری در این مطلب، روزانه ۱۰۰۰ کلمه بنویسیم و در یک فایل وُرد ذخیره‌اش کنیم، با عنوان “کتاب سال من”. این ۱۰۰۰ کلمه، شده است انگیزۀ اصلیِ من برای بیدارماندن بعد از گشودن چشم‌هایم در اولِ صبح :) لذتش وصف‌ناشدنی‌ست…

تصور کن ساعت ۴:۲۰ از خواب برخیزی، ساعت را ببینی و خوشحال از سرِ وقت بیدارشدنت، لبخندی بر لبانت بنشیند و
بعد از روشن‌کردن چراغ‌قوۀ گوشی و زدن عینکت، با بساطی که دیشب، قبل از خواب، آماده کرده‌ای برای نوشیدن قهوه، کاپوچینویی ساده با چند بیسکوئیت آماده بگذاری روی میزت و
لپ‌تاپ را باز کنی و دستانت را رها…
رها روی کلیدهایی که مدتی‌ست دانه‌دانه‌شان با انگشتانت خو گرفته‌اند و هرکدام، بسته به میزانِ الفتشان، ردّ کمی از دوستی رویشان مانده است و جانانه منتظرند تا گرمای بند اول انگشتانت را حس کنند.
کلیدها را یکی پس از دیگری بفشاری و این بار خودت رها شوی…
رها شوی در آسمانِ آبیِ بی‌کران رؤیاهایت.
پرواز کنی و بنویسی و بنویسی و بنویسی…
بی هیچ قید و بندی.
بی آن که بترسی از خوانده‌شدنت و قضاوت‌های مزخرفِ بعد از آن.

آزاد و رها.

حتی نوشتن این خطوط و تصور صبح‌های گذشته و شوقِ صبحِ فردا، پُرَم می‌کند از حس‌های خوب…

آری.
این آزاد و رها بودن را شدیداً دوست دارم.
مخصوصاً اخیراً.
دوست دارم آزاد و رها زندگی کنم.
آزاد و رها.

آزادانه در سرزمین رؤیاهایم قدم بزنم و راه‌های پرپیچ‌وخمش را طی کنم و بدون ترس از فرازونشیب‌های مسیر به سمت مقصدی که سال‌هاست مشتاقانه انتظارش را می‌کشم حرکت کنم.
عاشقانه قدم بزنم.
مثل بعضی صبح‌هایم، در خنکای حوالی ساعت ۷، به سمت دانشگاه، که می‌روم و می‌روم. که گه‌گاه در مسیر، از هر جایی که حسّ خوبی داشته باشد، عکس می‌گیرم.
یا شاید بهتر بود آن معدود پیاده‌روی‌های بدون مقصدم را مثال می‌زدم که فقط قصدم درحرکت‌بودن بود.

و یاد آن نامۀ آقای معلم به رها، فرزندِ نداشته‌اش، می‌افتم:

هر از چند گاهی، در میانه‌ی روز،
چشم‌هایت را ببند و به دنیای رؤیاها پا بگذار.
جایی که هیچکس نتواند تو را از تجربه‌ی لحظات خوب، محروم کند.
مراقب رؤیاهایت باش و به خاطر داشته باش که:
کسی می‌تواند خواب و خیال را از تو بگیرد که قبلاً رؤیا را از تو گرفته باشد…


و من
چشمانم را می‌بندم و
در این خوابگاهِ پوچ
رؤیاهایم را زندگی می‌کنم…

دیدگاه ها

  1. پارسا

    با هیچ کس تا الان تو عمرم تا این حد حس نزدیکی نکرده بودم کاش میشد پیدایت کنم و در کنارت باشم چون دو دوست و همکار

    1. نویسنده
      پست
  2. شقایق

    ” آزاد و رها زندگی کردن ” چقدر دوست دارم تجربه اش کنم! اما متاسفانه تو این هجده سال تاحالا نشده آزاد و رها باشم! اولین باری که حس کردم هیچ اختیاری ندارم موقع انتخاب رشته بود. سال نهم!! عشق ریاضی بودم و دلم میخواست تو دانشگاه مهندسی الکترونیک بخونم! این عطش انقدر زیاد بود که با اون سن کم کلی کتاب از کتابخونه های مختلف اصفهان جمع کرده بودم راجع به الکترونیک و با عشق میخوندمشون! فقط در اون بازه از زندگیم واقعا زندگی کردم! اما وقتی به پدرم گفتم که میخوام برم ریاضی با مخالفت شدیدش روبرو شدم! میگفت بازارکار این رشته واسه خانوما خوب نیست و کلی بهانه دیگه! و من چقدر ناراحت و سرخورده شدم! چقدر التماسش کردم اما ….
    اومدم تجربی و کم کم عاشق زیست شدم! اما چون انتخاب خودم نبوده احساس رهایی و آزادی ندارم!
    چقدر دلم میخواست هدفم رو دنبال کنم ” رها و آزاد” !
    اما چه ناراحت کننده که اختیار هیچ چیز رو نداشته و ندارم!
    ببخشید که طولانی شد! :(

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  3. محمد مهدی

    سلام
    دیدگاهم! شاید ارتباط چندانی به این پست نداشته باشه اما میخوام از آشناییم با این وب و شما بگم:)
    تابستون امسال بود و بعد از اعلام نتایج کنکور داشتم دنبال مطالب با انتخاب رشته میگشتم و گیر کرده بودم که پزشکی انتخاب کنم یا دندون…
    وب شما رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن مطالبتون و این شد یک ایده که برم و بگردم دنبال خاطرات دانشجوهای پزشکی و دندون! اونجوری بهتر میتونم در مورد رشته ی مورد علاقم دید پیداکنم وقتی وب دانشجو های پزشکی رو میخوندم و شیفت هاشون حقیقتا علاقم بیشتر به اون سمت رفت و در نهایت پزشکی شد فردای من!
    و این مطالب شما بود که تونست به من کمک کنه تا بتونم علاقه ی نهفته ی خودم رو پیدا کنم:)
    الانم که الانه به وب شما سر میزنم مطالبتون رو با علاقه دنبال میکنم:)
    واقعا ممنونم از شما!

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام محمدمهدی‌جان

      خوشحالم که درست انتخاب کردی :)
      امیدوارم بهترین‌ها منتظرت باشن…

      موفق‌تر باشی رفیق :)

  4. فاطمه امینی فرد

    نظر خوبی بود:)من خودم همیشه از قضاوت شدن میترسم برای همین احساساتمو نمیگم ولی این روش خوبی بود:)

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *