او، رؤیاهایش و مه…

مه و رؤیاها

رؤیاهایش را فراموش کرده. شاید نه. شاید نمی‌تواند ببیندشان. شاید آن‌قدر از مسیر درست منحرف شده که دیگر آن کورسوی نوری که او را به سمت مقصد درست می‌بُرد، دیگر سویی ندارد، دیگر دیده نمی‌شود.

پر است از ابهام. ذهنش، فکرش، خیالش، خودش، اطرافش و هر چیزی که به او ربط پیدا می‌کند. همه‌چیز را هاله‌ای از ابهام فراگرفته. مانند مهی سنگین در تاریکیِ شب. آن هم وقتی که جایی برای ماندنش نیست. و باید ادامه بدهد. مجبور است ادامه بدهد؛ که ماندنش یعنی مرگ. یعنی نابودی. باید قدم بردارد. نمی‌شود بماند.

قضیۀ همان موج است و آسودگی‌اش، که عدمش.

دلش تنگ است و می‌خواهد مطمئن شود از مسیری که در حال قدم‌زدن در آن است. ولی نع. نمی‌شود که نمی‌شود.
مه است.
مه سنگین است.
دوست دارد تندِ تند مثل برهه‌های کوچکی در زندگی‌اش بدود. ولی…
ولی چه کند که دویدنش همانا و با سر به زمین خوردنش همانا.
موانع کم نیستند.
موانعی که پایش را بند می‌کنند.

به هر سو که نگاه می‌کند، ورای آن مهِ سنگین، چیزی جز همان صحنه‌ای را که در نزدیکش می‌بیند، نمی‌بیند؛ فقط دورتر و با جزئیات کم‌تر.

ولی مجبور است.

باید ادامه دهد.

نمی‌شود که بماند.

ولی گه‌گاهی فکری به سرش می‌زند: آهان. دیدمش. خیلی ناواضح است، ولی دیدمش. خودش است…
جایی را برای ماندن می‌بیند و این جمله، به انواع گوناگون، به فکرش خطور می‌کند.

به سمتش می‌رود؛ آرام و با احتیاط که زمین نخورد.
می‌رسد.
و گمان می‌کند که این همان اقامت‌گاهی‌ست که بالاخره می‌تواند در آن بیابد… بیابد نشانه‌ای را برای برگشتن به مسیر اصلی‌اش، نشانه‌ای از همان کورسوی قدیمی که سال‌هاست گمش کرده.

ولی نه.
این اقامت‌گاه هم مانند تمام قبلی‌ها جایی صرفاً برای اتلاف وقت است.

دیگر حوصلۀ استراحت هم ندارد.

ولی هنوز امید دارد.
کوله‌اش را برمی‌دارد و قدم در راه می‌گذارد…

و می‌داند که اصلاً معلوم نیست به کجا می‌رود. حتی می‌داند که ممکن است قدم‌هایش او را به همان‌جایی ببرند که قبل از رسیدن به اقامت‌گاه آن‌جا بود…

ولی می‌رود.
او امیدوار است…

پی‌نوشت ۱: خیلی وقت است که تلاش می‌کنم کمی بنویسم. نه این که کلاً ننویسم، ولی متنی را به انتها نمی‌رساندم. در وسط‌های راه رها شدند چندین پست… ولی امشب، دیدن یک عکس در کانال تلگرامی نویسندگی خلاق باکپشنِ “عکس برای نوشتن” وسوسه‌ام کرد :)

پی‌نوشت ۲: بعد از مدت‌ها تعداد زیادی از کامنت‌های بی‌پاسخ رو جواب دادم. عذرخواهم از دوستانم.

دیدگاه ها

  1. الهه

    من بیصبرانه منتظر روزیم که برم توی کتاب فروشی ، چشمم به کتابی بخوره که شما نویسنده شین .
    بهش فکر کردین ؟!

    1. نویسنده
      پست
  2. مریم مهدی زاده

    مردن تو جایی که برای ادم نیست؛ بهتر از موندن توی ابهامه!
    امید هم بنظرم زاده ی مرگِ
    یه جایی که چیزی تموم میشه و یه چیز دیگه شروع میشه!
    نوشتناتون زیباست
    همیشه بنویسید…..

    1. نویسنده
      پست
  3. فاطمه امینی فرد

    یه لحظه حس کردم خودم نوشتمش (:

    بی اندازه شبیه مشکلات خودم بود

    امیدوارم همه سختیهای زندگیشون تموم شه و بتونن به چیزی که میخوان برسن♥

    1. نویسنده
      پست
  4. شقایق

    دیگر آنقدر از مسیر هدفم دور شده ام که شاید چیزی شبیه معجزه بتواند مرا برگرداند
    شاید معجزه ای از جنس مرگ ، از جنس نبودن ، از جنس فرار
    سخت است به نقطه ای از زندگی پر پیچ و خمت برسی که تنها کلید حل مشکلاتت را در نبودن ببینی
    روزی صد بار زیر لب زمزمه کنی : به کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟

    دیگر آرزوی حل مشکلاتم را نمیکنم چون میدانم آب در هاونگ کوبیدن است

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *