که یادم نرودشان

دماوند از بالای ابرها

آمدم که بعد از مدت‌ها بنویسم. ساعت از ۴ صبح هم گذشته. اما چیزی در درونم من را به سمتِ نوشتن می‌کِشاند. اصلاً هم نمی‌دانم چه قرار است نوشته شود. انگار که دستِ من نیستند دستان و انگشتانم! و می‌نویسم و پیش می‌روم…

خب شاید در ابتدا بد نباشد که به صورتِ نقطه‌ای اشاره کنم به خاطره‌هایی که ممکن است حساب‌وکتاب‌شان از دستم در برود و یادم نیایدشان:
– مثلاً آن روز که روی دوچرخه بودم، هوا سرد بود کمی، شب بود، من از درمانگاه می‌رفتم سمتِ خوابگاه، که آن‌قَدَر حالم خوب بود که بلندبلند چندین بار قهقهه زدم. خیلی بدونِ تعارف! حتی الان دلیلش را هم یادم نمی‌آید. اما آن خنده و آن لحظه نشان از زندگی می‌دهند…
– یا آن روزی که قرار بود اولین قسمتِ رادیوقاف را منتشر کنم؛ که چُنان نشستم پای کار و جان دادم برای آماده‌کردنش که بعدش فهمیدم که سال‌ها بود همچون ذوق‌وشوقی را برای کاری تجربه نکرده بودم و مثالِ خاصی یادم نمی‌آمد که یک‌بند نشسته باشم پای یک کار و گذر زمان را حس نکرده باشم.
– یا ۱۸ آذر و علیرضا شریفی و محمودرضا حمیدی.
– یا لطف‌های خدا که نمی‌دانم کدام را بگویم! این روزها آن‌قدر زیاد لطفش شامل حالم شده که خجالت می‌کشم گاهی از بدبودنم. همین گاهی‌خجالت‌کشیدن‌ها هم خودش به دلیلِ بدبودنم است. وگرنه که باید همیشه و هر لحظه خجل باشم.
– یا تک‌قدم‌هایم که قشنگ معلوم است که حداقل سه‌قدم حساب می‌شوند در مقیاسِ این دنیا! این هم لطف خداست!
– یا خوشحالی‌ام بابتِ تمامِ کله‌شقی‌هایم!
– یا فیدبک‌های قشنگی که کم‌کم دارند زیاد می‌شوند :)
– یا مسیری که کورمال‌کورمالانه دارد از ابهامش کم می‌شود.
– یا نصیحت‌هایی که جاشدن‌شان در لای جرزِ دیوار، جذابیت‌شان را نشانم می‌دهد :)
– یا زخم‌هایی که برداشتم و تقریباً سرِشان بسته شده و جای‌شان مانده؛ و تا آخرِ عمر می‌ماند.
– یا ترمیم‌های قشنگی که می‌کنم!
– یا سبکِ جدیدی که برای خودم در دندان‌پزشکی درکرده‌ام! و در حال کارکردن روی آن هستم.
– یا مسیری که نبود در حالِ ساختنش‌ام. باز هم به لطفِ خدا.
– و لطف خدا و لطف خدا و لطف خدا.

کافی‌ست.

دیدگاه ها

  1. فاطمه آخوندی

    لطف های خدا همیشه هست فقط گاهی ما ذهنمون رو اونقدر درگیر دغدغه ها و مشکلات کوچیک و بزرگ میکنیم که وقت نمیکنیم لطف های خدا رو ببینیم.تصمیمی که من هم از ابتدای دیشب گرفتم همینه،که آروم باشم و کمی بیشتر ببینم و کمی کمتر درگیر باشم.
    چندین بار تو همین چندساعت دیدم لطفاشو،چندین باار.
    و برام جالب بود خیلی و انرژی بخش
    و ممنون از شما بابت یادآوری ممنون(:
    که همین نوشته ی شما هم لطف خدا بود((:

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  2. Miss z

    چه هوایی … چه طلوعی
    جانم …
    باید امروز حواسم باشد
    که اگر قاصدکی را دیدم
    آرزوهایم را
    بدهم تا برساند به خدا…!

    به خدایی که خودم میدانم!
    نه خدایی که برایم از خشم
    نه خدایی که برایم از قهر
    نه خدایی که برایم ز غضب
    ساخته اند

    به خدایی که خودم میدانم!
    به خدایی که دلش پروانست …

    و به مرغان مهاجر
    هر سال راه را میگوید!

    و به باران گفتست
    باغ ها تشنه شدند…!

    و حواسش حتی
    به دل نازک شب بو هم هست!
    که مبادا که ترک بردارد…!

    به خدایی که خودم میدانم
    چه خدایی … جانم …!

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *