گذرِ زمان

گذرِ زمان

این گذرِ زمان از ما چه می‌سازد؟ به کجا می‌بَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه می‌کند؟ بزرگ‌مان می‌کند؟ یا حقیر؟ خوشحال‌مان می‌کند؟ یا غمین؟ توخالی‌مان می‌کند؟ یا عمیق؟
هان؟
تو بگو.
تویی که سال‌های سالْ زندگی‌ات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیات‌ش – را در این‌جا ثبت کرده‌ای و کافی‌ست به آرشیوِ همین‌جا نگاهی سطحی کنی تا ببینی که چه‌قدر تغییر کرده‌ای.
چه‌قدر بالا و پایین رفته‌ای و چه‌قدر خوشی و ناخوشی چشیده‌ای.

تو بگو.
تویی که تا همین چند ماه پیش،
سفت‌وسخت ایستاده بودی پای رؤیاهایت و با زمین و زمان و بالاتر از همه، با خودت، می‌جنگیدی.

تویی که به خودت دیوانه می‌گفتی و خودت را از گیرکردن در status quo مبرّی می‌دانستی.
تویی که رضایتِ والدین برایت وحیِ مُنزَل بود و از همه‌چیزت برای رسیدن به آن گذشته بودی.
تویی که از اولویت‌ها می‌گفتی و خودت را پای‌بندِ اصولِ صحیح زندگی می‌دانستی.
تویی که نخواستی به هیچ وجه – در بلندمدت – اشتباه زندگی کنی.

تویی که
در دلت داد و هَوارِ هدفِ خلقت راه انداخته بودی و دنبالِ غایتی می‌گشتی که برایش جان دهی.

هان؟

تو بگو.

کجای کاری پسر؟
برای چه می‌جنگی؟
به کدامین ترکستان؟

+ ترکستان؟

بگذار برایت بگویم.
بگذار سفرۀ دلم را وا کنم تا این‌طور تهمت‌ها را نثارم نکنی.

می‌گویم.
تا جایی که بتوانم و این مغزِ مزخرفِ محافظه‌کار اجازه دهد می‌نویسم.

اما
ای کاش می‌شد احمق بود و همه‌چیز را نوشت.
همه‌چیز را گفت و فکرِ فردا را نکرد.
کاش…

بگذریم…

می‌گویم.

آری.
من تغییر کرده‌ام.
من آن مصطفای چند ماهِ پیش نیستم.
آن مصطفایی که وصفش را در بالا نوشتی، نیستم.

نه که نیستم؛
دقیقاً همان نیستم.

تغییر کرده‌ام؛
تغییرهایی متناسب با حال‌ام.

تمامِ تجربه‌های پیشِ رویم – که غافل نبودم از آن‌ها – را تجربه کردم.
و پر شدم از شکست و موفقیت.
و در حرکت بودم.

دندان‌پزشکی را رها کردم؛
نگذاشتند و برگشتم و سعی کردم ادامه‌اش دهم.
که دست‌وپاشکسته به اواخرش رسیدم.

عشق را شروع کردم؛
خواستند نگذارند.
هیچ‌کس نتوانست.
ادامه‌اش دادم.
محکم گرفتم‌اش.
سفت.
و از آن شدم.

قاف را شروع کردم؛
بالیدم و بالیدیم.
خواستند نگذارند.
بهتر و بهتر شد.
به دستِ روزگار سپردمش.
تا روزی بهتر…
و آرام‌تر.

دندان‌پزشکی را شروع کردم.
دندان‌پزشک شدم.
دندان‌پزشکی هیولا.
شب و روز کار کردم.
در تلاشم.
برای رسیدن به هدف‌هایم.
تا شاید روزی کنارش بگذارم.
یا نگذارم.
نمی‌دانم.

می‌گفت:
تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس؛
خودِ راه بگویدت که چون باید رفت…

پای به راه در نهاده‌ام؛ سال‌هاست…
و راه،
خودش،
مسیرم را نشانم می‌دهد.

ابهام کم ندارم.
اما خدا هست :)

آری.

یاد گرفتم که من آن آدمِ اشتباهیِ افراطیِ بی‌منطقِ انعطاف‌ناپذیرِ شُلِ احمقِ ناتوانِ بی‌مسئولیتِ حقیرِ بیچاره نیستم.
من همینم.

همینم که هستم :)

مصطفایم؛
یک عاشق.

***

می‌روم جلو.
نشانه‌ها را می‌بینم و تلاش می‌کنم از دست‌شان ندهم.

و نمی‌گذارم هیچ‌کس، حتی عزیزترین‌هایم، نگذارند که درست زندگی کنم.

چرا می‌گویم عزیزترین‌هایم؟
چون بارها و بارها دیده‌ام و اخیراً نیز یاد گرفته‌ام که:
گاهی دوست‌نداشتن‌ها و عقده‌های قدیمی‌ای که در ناخودآگاهمان هستند و خبری ازشان نداریم،
خودشان را در لباس دوست‌داشتن‌های عزیزترین‌هایمان مخفی می‌کنند و صدمه‌هایی بس عظیم می‌زنند.

صدمه‌هایی که همین الان فقط با نوشتنِ این کلمات و یادآوریِ سطحی و کلیِ ماجراهایم، درد سراغم آمد.

اما
زنده‌گی همین است :)

پس لبخند بزن و بزرگ شو و رشد کن :))

آهای مصطفی!
با تواَم :)

دیدگاه ها

  1. مریم مهدی زاده

    سلام :)
    متنتون خیلی حس خوبی داشت….
    و توش (( زنده گی)) لمس میشه :)

    با ارزوی سلامتی و دلی سرشاااار از امید در همه حالات زیر آسمون خدا :)

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  2. زهرا

    چقدر خوب نوشتین👌
    پر از حس خوب بود…بجنگید برای حس خوبتون توی زندگی و من مطمئنم مسیر زندگی بهترین هارو پیش روتون میزاره…حال دلتون خوب🌹

    1. نویسنده
      پست
  3. مهسا

    زنده گی فقط تو خط اخر جریان داره
    تمام دل نوشته های بالاتر از اون حاکی از پستی بلندی ها و اتفاقاتی ست که ذهن مغشوش نویسنده به آن خیره شده
    اینکه این چندسالی که گذشت چرا به این صورت بود
    هرکدام از چراها قاب های چند بُعدی و تصویری از گذشته شدن و چسبیدن به دیوار کافه فیروزه ….
    و در اخر ذهنی که راهی جز پذیرفتن و دل سپردن به آینده نداره…
    .
    .
    .
    امید از فرداها میاد و چراها از گذشته
    به امید فردا زنده ایم و پاسخ چراها را با تجربه ای شد برای آینده نگرفتیم فقط دل رو سپردیم به خدایی که مواظب همه مون هست…
    این شد که قاب های روی دیوار کافه کم کم محو شد و تراوشات ذهن نویسنده تبدیل به حروفی شدند حک شده در وبلاگ برای ایندگان….

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  4. علی

    شاید دلیل علاقه من وکسانی که نوشته هاتو میخونن این باشه که فکر و احساساتمون رو تو یه وبسایت میبینیم و جالبه که اونارو ما ننوشتیم
    من که سیر زندگیم خیلی شبیح نوشته های اینجاست خیلی
    واسه همین
    بخاطر خودم
    دوست دارم همیشه شاد و موفق ببینمت مصطفی جان

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  5. glory

    سلام.میتونم بپرسم چرا زیاد به دنداپزشکی علاقه نداری؟ یعنی علاقه داری ولی انگار اولویت اولت نیست.به چه دلایلی؟

    1. نویسنده
      پست
  6. زهرا

    چه قدر زیبا…
    و میدونین یکی از قسمتای قشنگ مطلبش کجاست؟
    اونجایی که میگین یاد گرفتم که من آن آدمِ اشتباهیِ افراطیِ بی‌منطقِ انعطاف‌ناپذیرِ شُلِ احمقِ ناتوانِ بی‌مسئولیتِ حقیرِ بیچاره نیستم…
    به خاطر این که حس رهایی میده..رهایی از گذشته
    این یعنی ادم گذشته خودش رو قبول کرده ،تلاشش رو کرده ،تغییر کرده و خیلی راحت در مورد اون گذشته حرف میزنه

    راستی یه چیز جالب،من تقریبا تازه باهاتون اشنا شدم و امروز داشتم لینک های(دوستانم) صفحه شما رو نگاه میکردم
    و احساس کردم همشون چه قدر به احوال من نزدیکن ،مث صفحه شما،و حس پیدا کردن ادمایی که از جنس خودتن خیلی حس خوبیه…
    شاید مث حس موقعی که دنبال یه وسیله کمیاب میگردی و بعد کلی جست و جو پیداش میکنی…

    با دیدن صفحه شما و دوستانتون انگیزه گرفتم ک منم صفحه بزنم :))
    قبلا داشتم ولی خیلی وقته استفاده نکردم از صفحم

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست
  7. الهه

    سلام آقا مصطفی .
    امیدوارم امیدوار و خوشحال باشید :)
    من پادکست رادیو کارنکن شما رو شنیدم و جالب ترین قسمتش برام ، جایی بود که از مسیر تغییراتتون گفتید . از اینکه مصرانه سعی داشتید رویاهاتون رو زندگی کنید .
    یکچیزی تو حرف های شما و این نوشته من رو می ترسونه و اونم به آرامش رسیدن شماست . انگار دیگه اون شور قدیم رو ندارید . من نمی دونم درست برداشت می کنم یا نه ولی انگار محیط غالب شده و مجبور شدید که واقعی تر زندگی کنید .
    باید بگم من دارم همون شور شدید رو در دنبال کردن رویاهام حس می کنم . دارم براش با عالم وادم می جنگم . یکجورایی انگار مسیری که قراره تجربه کنم برای شما خاطره است .
    اگر قرار باشه مثل شما یکروزی آروم بشم وبرم سمت واقعی تر ومنطقی تر زندگی کردن ، چرا الان اینهمه خودم رو به اب واتیش بزنم ؟من از اینده ای که ممکنه برام پیش بیاد می ترسم .
    خیلی دوست دارم بدونم از نظر شما ارزش داره کله داغم رو اروم کنم و به جای شور و رویا ، به واقعیت نزدیک بشم ؟ اگر قراره در اینده خودبه خود این منطقی شدن اتفاق بیوفته چرا الان قید رویایی بودن رو نزنم ؟

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام

      خدمتتون بگم که
      هر چیزی توی عمرمون جایگاه خودشو داره.
      اگر شور و اشتیاق دارید، محکم ادامه بدید.
      اگر نداشتید، ندید.
      اگر مشکلی هست دنبال راه حلش باشید.
      اگر پر از انگیزه‌اید خدا رو شکر کنید و سفت و سخت قدم بردارید.
      اگر بعدها ممکنه سرد بشید، خب سرد بشید!
      مشکلی نیست.
      زندگی به نظرم همین بالا و پایین هاست…
      یه روز پر از انرژی، یه روز کُند.
      ولی مهم اینه که ناامید نشیم و در حرکت باشیم.

      گود لاک :)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *