نهایت خواسته‌ها

چند روز پیش مطلبی رو از کتاب “سیصدوشصت‌وپنج روز در صحبت قرآن” در اینجا می‌خوندم. به نظرم جالب رسید. مدت‌هاست ذهنم، متأسفانه یا خوشبختانه، همیشه به دنبال یک هدف بزرگ می‌گرده. هدفی که بشه در رفتن به سمت اون، لحظه‌لحظۀ زندگی رو، به بهترین شکل گذروند. هدفی که من رو پُر کنه. هدفی که تموم نشه. هدفی که کامل باشه. …

دنبال کتاب‌هایی هم در این زمینه رفتم. مثلا کتاب “هدف زندگی” و “انسان کامل” از شهید مطهری و کتاب “فلسفه و هدف زندگی” از علامه محمد تقی جعفری رو خوندم. ولی خب قبلاً هم گفتم، این کتاب‌ها نتونستن هدف یا مسیری رو بهم نشون بدن.

شاید چند سالی بشه که همینطور دست‌وپاشکسته به پیش می‌رم و گه‌گاه زمین می‌خورم ولی باز، بالاجبار، پامی‌‍‌شم و به مسیرم ادامه می‌دم. مسیری که انتهاش دقیقاً معلوم نیست.
البته در این مدت، که تقریباً از ورود به دانشگاه شروع شد، کلی سعی کردم. البته شاید بهتر باشه نگم کلی. چون با یک مقایسۀ سطحی با افرادی که الان در ذهنم مرور شدن، من کاری نکردم. سعی کردم که پیدا کنم اون انتها رو. هدف نهایی‌ای که بتونم باهاش ارضا بشم. هدفی که بعد از انتخابش، در همون اوایل مسیر، نگم: «خب که چی؟»
یک چیزهایی هم دستگیرم شد در این سال‌ها. ولی خب همچنان درگیرم.

برگردیم به اون مطلبی که بهش اشاره کردم:

آن کسانی که عبادت را در آداب و سنن و اذکار و حرکاتی منحصر می‌کنند و غافلند از آنکه نماز برای ذکر است و ذکر برای فکر است و فکر برای عمل احسن است و عمل احسن همان خدمت خلق است. نماز و دیگر عبادات ظاهری سنت‌هایی است که باید از آنها استعانت جویند(واستعینو بالصبر و الصلوه) تا یاد پروردگار در خاطر آورند و عهد بندگی و پروردگاری را تازه گردانند و آنگاه طبق آن عهد عمل کنند.

این مطلب مربوط به آیات ۲۳ و ۲۴ سورۀ اسراء و نوشتۀ حسین محی‌الدین الهی قمشه‌ای‌ست.

این مفهوم که عمل احسن، خدمت خلق است، توجهم رو جلب کرد و مثل تمام ایده‌های دیگه‌ای که بهم رسیدند یا خودم رفتم سمتشون، برای فکرکردن احتمالی، به قسمتی ناشناخته از حافظه‌م منتقلش کردم.

***

چند روز بعد، در پست “مهمانی در خانه دارم” از شعبانعلی، با فیلم Peaceful Warrior آشنا شدم و جمعۀ گذشته دیدمش. جالبه که در این فیلم، از زبان شخصیت خضرگونۀ داستان، که سقراط صدا می‌شه، می‌شنویم:

There’s no greater purpose than service to others

***

امشب که در حال گذران زمان به صورت زمین‌خورده بودم، گفتم: باهام حرف بزن.
قرآن رو باز کردم. صفحۀ ۲۳۱، سورۀ هود اومد.
آیۀ آخر صفحه، خودنمایی می‌کرد:

قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِن کُنتُ عَلَىٰ بَیِّنَهٍ مِّن رَّبِّی وَرَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا ۚ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أُخَالِفَکُمْ إِلَىٰ مَا أَنْهَاکُمْ عَنْهُ ۚ إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ ۚ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّـهِ ۚ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ ﴿٨٨﴾

معنیش:

شعیب گفت: ای قوم، رأی و نظریه شما چیست؟ آیا اگر مرا از جانب پروردگارم حجت روشن و دلیل قاطع باشد و از خود بر من رزق نیکو رسانده باشد (باز اطاعت او نکنم)؟ و (بدانید که) غرض من در آنچه شما را نهی می‌کنم ضدّیت و مخالفت با شما نیست بلکه تا بتوانم تنها مقصودم اصلاح امر شماست و از خدا در هر کار توفیق می‌طلبم و بر او توکل کرده و به درگاه او انابه و بازگشت دارم. (۸۸)

***

بعداً شاید بیشتر نوشتم. ولی فعلاً برای هضم این مفهوم به فکر نیاز دارم.

دیدگاه ها

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      ممنونم عزیزم :)
      من هم همین اطمینان رو در مورد تو دارم.
      تا الان که خیلی خوب پیش رفتی.
      خیلی جلوتر از منی، در سنی که هستی.

      منتظرما… موفق‌تر شو :)

  1. Pingback: حقیقت و فکر و خیال | گاه‌نوشت‌هایی برای فردا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *