هوا شدیداً خوب است. دیشب بارانی شدید بارید و لذت وصفناشدنیای را چشاند و این لذت تا صبح امروز هم همراهی میکند :) ابرها، با لایۀ نازکی روی بوم آسمان پخش شدهاند و گویی نقاشش قلممویش را از سمتی به سمت دیگر، عاشقانه، حرکت داده و گاهی در بین کار، به فکر فرو رفته و …
این سومین تلاش من است برای نوشتن قسمت سوم این نوشته. امیدوارم اینبار در اواخر یا اواسط متن بیخیال ادامهاش نشوم. آری… زندگی است دیگر…
نشستهام در حیاط خوابگاه. صبح است و هوا خنک. باد ملایمی هم میوزد. ابرها دوباره آمدهاند. گوشهای از آسمان آبیست و بقیۀ آن را ابرهای خاکستری پرکردهاند. و من همیشه هوای ابری بیشتر دوستداشتهام. خیلی بیشتر :) روبهرویم باغچۀ کوچک و پاییزی خوابگاه است. درختانی که کمکم رو به پاییزند و گیاهانی که در پایین، …
ایستادهام روبهروی آیندهام. نگاهش میکنم. از اینجا خیلی شبیه آن چیزی است که خیلی وقت پیش میخواستم. خیلی خیلی وقت پیش. فراموشش کرده بودم تقریباً. فقط یادگاریهایی از یادداشتهایم دارم که گهگاه در طیّ این زمان طولانی نگاهشان میکردم و حسرت میخوردم که چرا؟ من کجا؟ این کجا؟ ای کاش… ولی انگار در این چند …
سلام داداش عزیزم. میدانم که حالت خوب است :) پس نمیپرسم که خوبی :)) خیلی وقت است که میخواهم برایت بنویسم. که رسیدم به امروز. داشتم وبگردی میکردم و رسیدم به کانال آپاراتت. همانی که در این اواخر اسم خیلی خوب LEGO Innovations را برایش انتخاب کردهای، که بابت انتخاب حرفهایَت هم کلی خوشحال شدم. …
خیلی وقته دوست دارم بنویسم. خیلی وقته دوست دارم خیلی کارها بکنم، ولی نمیکنم. نمیشه. نمیخوام. یا هرچی. خیلی وقته منتظرم. امروز عاصی شده بودم از خودم. از صبح خیلی بیشتر از روزهای دیگه، روی خودم زوم کرده بودم و رفتارهام رو بررسی میکردم. به خودم میگفتم شبیه یه دیوونۀ منتظر شدی. کافی نیست دیگه؟؟؟ …
آقای معلم میگوید: «هر انسانی که در اطرافت میبینی، از چیزی میترسد، به چیزی عشق میورزد، و چیزی را از دست داده است…» [از چیزی هم رنج میبرد…] البته مورد آخر را خودم اضافه کردم. این را از همۀ آدمهایی که تا امروز دیدهام و حرفهایشان را شنیدهام و گاهی من را مَحرم اسرارشان دانستهاند …
«ما مخلوقاتی بیقراریم و در آرزوی چیزهای بیشتر. پس ناگزیر احساس میکنیم که زندگیمان باید وقف چیزی شود، و اینکه آن چیز چه میتواند باشد، پرسش بزرگ دوران ماست. شاید به این نتیجه برسیم که زندگیمان وقف خانوادهمان است، وقف ستمدیدگان است، وقف جستوجوی شهرت، پول، قدرت، یا شادی است.»
ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آنکه بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کردهام روی این کلیدهای دوستداشتنی. میدانی!؟ میخواهم بگویم من را چه شده است؟ چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم. دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت میدهند. نمیدانم. حتی …