میدانی چند وقت است میخواهم برایت بنویسم؟ میدانی حالا هم که آمدهام با بغض آمدهام؟ میدانی چقدر دلم زودبهزود برایت تنگ میشود؟ میدانی مصطفایی منتظر، همیشه در درونم نشسته و منتظر روزهای قشنگیست که قرار است بسازیم؟ میدانی؟ شاید چند وقتیست جورِ دیگری شدهام. نمیدانم. گرچه میدانم تو مثل همیشه منطقی هستی و همین الان، …
آدمها گاهی خودشان را گم میکنند. نمیدانند کجای این دنیا بودند و به کجا میرفتند. به هر دری میزنند که فرار کنند از این احساسِ بی جا و مکانی. گاهی درهای اشتباهی را میزنند. گاهی راههای اشتباهی را میروند. بعدش ممکن است آن در به سیاهی باز شود و آن راه به تباهی ختم شوند. …
حسش آمد! یکدفعه! میدانی که!؟ من اینطورم. حسش یکدفعه میآید که بنویسم و اگر کلیدهای کیبورد را دمِ دستم بیابم تمامِ تلاشم را میکنم ذهنم را خالی کنم در اینجا؛ همین کادرِ کوچکِ همیشگی که سالهای سال است همدمِ من است. آمدم برای تو بنویسم. اشک در چشمانم است. معلوم است که شدیداً احساساتی شدهام. …
مدتهاست ننوشتهام. اینبار اما با خودم گفتم منتظرِ حسوحالِ نوشتن نمیمانم و میآیم و خودم را میگذارم مقابل کیبورد و صفحۀ لپتاپ و موزیکِ دوستداشتنیام را پلی میکنم و مینویسم. مینویسم تا بیاید. تا آنچه در دلم مدتهاست مانده. خودش میآید. بارها تجربهاش را داشتهام. آری. امید. شاید بهترین چیزی که میتوانم از آن بنویسم …
خب حال که این متن را میخوانی، یعنی من دیگر از مرز گذشتهام و به سمتِ سرزمینی آسمانی رهسپارم. و اما حالا که دورم، و شاید دیر، میخواهم از مهمترین رازی که کسی نیست که من را دیده باشد و نداند، بگویم! آری همان رازی که عیان است و از ذرهذرۀ وجودم برون میتراود. آن …
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.