گفتم: میترسم رؤیاهام رو فراموش کنم. گفت: اگه فراموششون کردی، یعنی دیگه رؤیات نیستن.
میدونی چیه؟ داشتم یه این فکر میکردم که تو زندگی همه سختی هست. گاهی شاید از دور که نگاه میکنی فکر کنی که همهچی رو رواله و تنها خوشیه که وجود داره؛ ولی وقتی نزدیک و نزدیکتر که میشی، میبینی که آره. بالاخره یه چیزی هست که یک نفر در زندگیش ازش رنج میبره. حاجآقا …
برای تو مینویسم؛ داییجان. سلام. میدانم که حالت خوب است. خیلی خوب. در بهترین جایی هستی که یک مخلوق میتواند باشد. بهترین کاری را کردی که یک انسان میتواند انجامش دهد. گذشتی. از خودت. از تمام آنچه که داشتی. از تمام آنچه که خالقت به تو هدیه داده بود. نمیدانم میدانی یا نه. ولی دلم …
هان؟ از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست… میدانم که دوست نداری با دلخوشیهای کوچک خودت را امیدوار نگه داری. میدانم که کمالگراییات اجازۀ دلبستن به خیلی از امیدواریها را نمیدهد. ولی تو بدان. آهای تو! بدان که گاه در مسیر زندگی باید با همین خُردهشادیها دلت را خوش کنی و مسیر را پی بگیری. باید …
دیدی گاهی خودت یادت میرود!؟ حواست نیست، ولی گاهی خودت را فراموش میکنی. وقتی دغدغهها زیاد میشوند، سرت شلوغ میشود. گذر روزها به روزمرگی تبدیل میشود. و آنجاست که یکآن به خودت میآیی و میبینی که خودت کمی ناراحت یک گوشه نشسته و منتظر است تحویلش بگیری، ناز و نوازشش کنی و به او توجه …
ساعت ۴:۴۰ دقیقهٔ صبح است. هنوز همهجا تاریک است. موسیقی کمصدایی در حال پخش است و من باز هم حس میکنم دلم گرفته. یاد آخرین صحبتم با حاجآقا احمدی میافتم. همین هفتهٔ اخیر بود که دعوتش کردم به صرف افطار در خوابگاه. آمد و افطار کردیم. دیدم شلوغ است و تا بیاییم و به اصل …
ببین بدون که هر وقت مشکلی سدّ راهت شد، باید پا شی. باید ادامه بدی. بجنگی. مسیر باید طی بشه. با نشستن و صبرِ بیمورد و زیادی، اتفاق خوبی لزوماً نمیفته. باید پا شی. اینطوری نمیشه. تا حرکتی نکنی، نباید انتظار بهبود داشته باشی. شروع به کار و استارتِ حلِّ مشکل رو زدن معمولاً سخته. …
میگفت که: دنیا روزی برای توست و روزی علیه تو. تعجبی هم نداره که فرازونشیب روزگار رو بچشیم. و اگر انتظار داشته باشیم که همهچی عالی پیش بره، دقیقاً جاییست که اشتباه کردهایم. این انتظار غلط رو گاهی با ضرباتی سنگین ممکنه متوجه بشیم! یاد حرف استیو جابز افتادم: Sometimes life hits you in the head with …
گاهی مسیر زندگیام را مرور میکنم، به خواستههایم و هدفهایم فکر میکنم، به اتفاقاتی که برایم افتاده، به مسیری که طی کردهام، به مقصدهایی که رسیدهام… ولی میبینم که نه…! با این که شرایطی که دارم را دوست دارم، ولی میبینم آنطوری که میخواستم نشده. از قضا جوری مسیر برایم عوض شده و هدفهایم تغییر …
مینویسم. نمیدانم این غمِ کوچکی که همراهم است دقیقاً منشأش کجاست. از این آهنگِ “بزن بارانِ” “ایهام” است!؟ از کلی کارِ انجامنشده است؟ از کنسلشدن انجامِ آنهمه کار است!؟ از چیست!؟ باز هم دوست دارم بنویسم. دفترم را برداشتم و نوشتم. ولی دلم راضی نشد. دوست دارم همینجا بنویسم. در این وبلاگ کوچکِ دوستداشتنیام. این …