میگفت که: دنیا روزی برای توست و روزی علیه تو. تعجبی هم نداره که فرازونشیب روزگار رو بچشیم. و اگر انتظار داشته باشیم که همهچی عالی پیش بره، دقیقاً جاییست که اشتباه کردهایم. این انتظار غلط رو گاهی با ضرباتی سنگین ممکنه متوجه بشیم! یاد حرف استیو جابز افتادم: Sometimes life hits you in the head with …
آرشیو ماهانه: خرداد ۱۳۹۷
میگوید ننویس. میدانی!؟ نمیتوانم. نمیتوانم ننویسم. خودش را دوست دارم. او هم همچنین؛ من را. ولی نمیدانم چرا نمیتوانیم این را در لحظهلحظۀ زندگیمان به هم ثابت کنیم. حرفش برایم آنقدر با ارزش است که دیشب، برداشتم و فایلهای سایتم را به ناکجاآبادی در هاستم گم کردم. ولی دوام نیاوردم. میدانی!؟ نمیتوانم. میگوید از غم …
گاهی مسیر زندگیام را مرور میکنم، به خواستههایم و هدفهایم فکر میکنم، به اتفاقاتی که برایم افتاده، به مسیری که طی کردهام، به مقصدهایی که رسیدهام… ولی میبینم که نه…! با این که شرایطی که دارم را دوست دارم، ولی میبینم آنطوری که میخواستم نشده. از قضا جوری مسیر برایم عوض شده و هدفهایم تغییر …
چند روزه میخوام داستان هفتۀ پیشم رو بنویسم؛ ولی نشده. دیگه میترسیدم یادم بره! الان که صبحه و کلاسِ ساعت ۷:۳۰ ما کنسل شده، نشستم پشت میز در خوابگاه و با تلاش زیاد سعی دارم کلمات رو کنار هم بچینم و چیزی رو از قلم نندازم. هفتۀ پیش واقعاً جذاب بود! قرار بود هفتۀ دیدارها …
مینویسم. نمیدانم این غمِ کوچکی که همراهم است دقیقاً منشأش کجاست. از این آهنگِ “بزن بارانِ” “ایهام” است!؟ از کلی کارِ انجامنشده است؟ از کنسلشدن انجامِ آنهمه کار است!؟ از چیست!؟ باز هم دوست دارم بنویسم. دفترم را برداشتم و نوشتم. ولی دلم راضی نشد. دوست دارم همینجا بنویسم. در این وبلاگ کوچکِ دوستداشتنیام. این …
باید که یک روز صبح، قطعاً و جداً، جدار سخت و سیمانی روحم را بتراشم، بیرحمانه و با یکدندگی، و بار دیگر -و شاید برای نخستینبار- روحی بسازم به نرمیِ پَرِ کاکاییهای دریای شمال، به نرمیِ روحِ یک کودک گیلک، به نرمیِ مهِ ملایمِ جنگلهای مازندران، به نرمیِ نسیمِ دشتهایِ پهناورِ ترکمنصحرا، و به نرمیِ …
به دوستی میگفتم نمیدانم جریان چیست! ولی هر آنچه هست، معمولی نیست. اتفاقاتی که اخیراً برایم میافتند، در مقیاس بزرگ، واقعاً غیرطبیعیاند. نمیدانم. به هر حال خدا را شکر. امروز به قصد دیدار رفیقم، سجاد، و همچنین خرید کتاب از نمایشگاه کتاب، قصدِ مصلی کردم. پدرم گفت با برادرانت چطور است!؟ که با علی و …
دوست دارم بنویسم. انگشتانم با شوقی وصفناشدنی به سمت کلیدهای روبهرویم میروند و نوشتن را فریاد میزنند. فقط نمیدانم قرار است چه را بنویسم. فقط میل به نوشتن است و بس. حتی نمیدانم این میل از کجا سربرآورده است! حدس میزنم داشتن حسوحال خوب باعث این اشتیاق است :) گوش دادن به نوای پیانوی Yiruma …
مشغول خواندن کتاب «چهل نامۀ کوتاه به همسرم» از نادر ابراهیمیام. درس زندگی رو در قالب نامههای کوتاه داره یادمون میده. تا الان که به نامۀ ۲۹ رسیدم، کلی نکتۀ زیبا برای زندگی بهتر رو یاد گرفتم. شاید قبلاً هم بعضی از اونها رو میدونستم ولی وقتی در قالب یک متن ادبی با کلماتِ تأثیرگذار …