به یکی از دوستانم قولِ نوشتنِ متنی را دادهام و روزهاست که هر وقت یادِ موضوعش میافتم، فکر و ذهنم میگردد دنبال چگونگیاش؛ که چطور بنویسم… با اینکه قبلاً در آن رابطه زیاد نوشتهام و گاهی نوشتههایم واقعاً به دلم نشستهاند، اینبار متأسفانه هیچ برای نوشتن ندارم. به سمت حرم حضرت معصومه که میرفتم در …
آرشیو ماهانه: خرداد ۱۳۹۸
نوشتن هم چالش سختیست! مخصوصاً اگر من باشی! منی که داشتههایم آنقدر محدود است که بعد از کنار هم گذاشتن تعدادی کلمه، کفگیرم به تهِ دیگ میخورد و صدایش خبر از تمامشدن محتوا میدهد. ولی انتخاب کردهام که بنویسم و بنویسم. آنقدر بنویسم تا شاید روزی چندخطی متنِ مفید از این جانکندنها به دست آید. …
در اینستاگرام بودم که دوباره از آندست آدمهایی را دیدم که با شوروشوقِ احتمالاً ساختگی، دانسته یا ندانسته، داشت در مورد شیوههای موفقیت صحبت میکرد. اینجور آدمها زیاد شدهاند، در این دورهای که همه دوست داریم زودتر موفق شویم و رهِ صدساله را یکشبه طی کنیم. البته این موفقیتِ سریع با دیدن مثالهای در اطرافمان …
مدتهاست به این فکر میکنم که اگر روزی بخواهم کتابی بنویسم، چه موضوعی را انتخاب کنم؟ موضوع، باید طوری باشد که هم حسّ کمالگراییِ من را ارضا کند، هم به آن علاقه داشته باشم و هم مفید باشد برای کسانی که شاید بخوانندش، و خلاصه این که خوب باشد! تنها چیزی که به ذهنم میرسد، …
شب قدر دوم هم گذشت. چه نوشته شده برایمان!؟ چه قرار است در ادامه همراهمان باشد!؟ هر چه هست، یقیناً خیر و صلاحمان در آن است. ولی… ولی امان از خیروصلاحهایی که دوستشان ندارم. و دوستنداشتنهایی که گاه صلاحمان در آن است. این پست، باید دیشب قبل از خواب نوشته میشد، ولی حین فکرکردن به …
دقیقاً همینجا نشستهام؛ روبهروی ضریح حضرت معصومه (س). شبِ بعد از اولین قدر. و امیدوارم… امیدوارم به رحمت خدا. رحمتی که گستراندهاش بر سر ما. شاید تمام نشانهها برایم از ناامیدی بگویند، ولی میدانم که مهربانترینِ مهربانان خدای من است. میدانم که آنقدر مهربان است که اگر ناامید نشوم از رحمتش، قطعاً این رحمتش من …
با یکی از دوستانم صحبت میکردم تا ببینم آیا چیزی شده یا نه. حدس میزدم که مشکلی پیش آمده؛ چون چند هفتهای بود کمرنگ شده بود حضورش در دانشگاه، حتی این نبودن را معاون آموزش دانشکده هم حس کرده بود و از من سراغ ایشان را گرفته بود. به عنوان یک دوست در درجۀ اول …
در حیاط خوابگاه نشسته بودم و مشغول وبلاگنویسی بودم. صبح بود. ساعت حدود ۶. بعد از اذان، نخوابیدم تا پستم را بنویسم. کارهایم داشت تمام میشد که دیدم یکی دارد از خوابگاه میرود بیرون. دیدم امین است. صدایش کردم… – کجا میری؟ + تهران. – چرا؟ + من و مهدی میریم سرِ جراحیِ دکتر شمس. …
واقعاً سخت است. سخت است دنیا را ببینی، حقیقتش را درک کنی و همچنان بخواهیاش، برایش لَهلَه بزنی، برایش بیقفه تلاش کنی. چند وقتیست گاهی در ذهنم میآید که این دنیا چقدر پست است و چقدر فریبنده. ظاهرش جذاب و باطنش خراب. درگیرمان میکند، جوریست که انگار اگر برایش حرص نزنی، عقبماندهای و بیچاره. از …
به نظرم بهتر است شروع کنم. شروع کنم بنویسم در مورد موضوعی که مدتهاست ذهنم را درگیر کرده است. البته که گاهی نوشتن بعضی چیزها به مذاق همه خوش نمیآید، ولی اگر آن بعضی چیزها “حقیقت” باشند و تلخ، که ننوشتنِ آنها سببِ فراموشیشان شود، ترجیح میدهم مذاقِ آن عده را نادیده بگیرم و بنویسم. …