آره. بیشتر از یک ساعت شد. یکییکی رفتن. خانم دکتر باقری اول رفت، دستیارها صدای بشور و بسابشون میاومد و تموم که شد، خداحافظی کردن و رفتن. ولی ما هنوز نشسته بودیم و حرف میزدیم. حتی بابای خانم دکتر باقری که معمولاً تا آخر وقت میمونه هم رفت. خانم دکتر از من پرسید که شما …
آرشیو ماهانه: خرداد ۱۳۹۸
پیشنوشت: با یک پستِ بیهدف طرفید! به نظرم نخونید و برید تو گوگل سرچ کنید: «چگونه وقتِ خود را در جوب نریزیم؟»* امروز روز خوبی بود. اصلاً از همون شروعش خوب بود. تقریباً همهچی درست و سرِ جاش اتفاق افتاد. و خب خداروشکر :) شاید یه دلیلش این باشه که صبح خوب شروع شد. یعنی …
دیشب که با او صحبت کردم، میخواستم زار بزنم. وقتی تعریف میکرد، سرم را پایین انداخته بودم و میخواستم بگیم بس کن. کافیست. ولی دوست داشتم خودش را خالی کند. میدانی!؟ مرد است دیگر. دوست ندارد گریه کند. نه او و نه من. نگاهش که میکردی، انگار با سنگدلیِ تمام دارد تعریف میکند. ولی که …
دوست دارم بنویسم. صرفاً دوست دارم! جز انگشتان و چشمانم و اعصابِ مربوط به آنها، جزءِ دیگری از بدنم همراهم نیست :| سردرد دارم و مغزم بعد از نوشتنِ کلی خط، فرمانِ سِلِکتآل و دیلیت میدهد :| و من میمانم و صفحهای خالی! ولی دوباره شروع میکنم. امیدوارم اینبار که رهاتر از دفعۀ قبل مینویسم، …
داستان از اون روزی شروع میشه که وسط یکی از اولین تجربههای کاریم بودم و در حال رسوندنِ لیست فروشِ محصولات مؤسسهای که کارمندش بودم به بعضی از سازمانها و ارگانهای تهران. نزدیکیهای پل حافظ، وقتی از خیابون رد میشدم، دیدم که عه! بهداد مبینی داره خلاف جهتی که من میرم میاد! سلام دادم و …
همیشه که حالِ آدم خوب نیست! گاهی میشود که چیزی جز گلایه نداری که بنویسی. ساعتهاست ذهنم مشغول این است که امروز چه بنویسم. ولی هر چه را شروع کردم، هر چه به ذهنم رسید، همه پرپر شدند. میدانی؟! گاهی باید در تنهایی خودت بنویسی. جایی که هیچکس نیاید و نخواندت. جایی که خودت بدانی …
چند وقتیست که پستهای حاجآقا پناهیان رو توی اینستاگرام دنبال میکنم. به نظرم خیلی خوب داره در فضای مجازی فعالیت میکنه. با کیفیته همهچیش؛ عکسنوشتهها، فونتها، ویدئوها، متنها و هر اونچه که مربوط بشه به یک پستِ خوب در اینستا. از ظواهر گذشته، مطالبی که در موردش حرف میزنه و مینویسه هم عالیه. موضوعاتی که …
دیروز عصر پیامی رسید دستم که نوشته بود: “فلان استاد یه حرفی زد خیلی اعصابم خُرد شد.” یکی از دوستانم بود که چند وقتیست به خاطر شناختِ بیشتری که از او پیدا کردهام، روابطِ نزدیکتری ساختهایم. پرسیدم چرا؟ گفت که “روی موتورم بودم، در حال خارجشدن از دانشگاه، که فلان استاد منو دید و گفت …
پیشنوشت: این پست، نوشتۀ دوم از سریِ “توصیههایی به یک دندانپزشک” است. پیشنهاد میکنم اول پست قبلی را در این موضوع بخوانید تا مقدمۀ مهمش را هم ببینید: “از استانداردهایت کوتاه نیا | توصیههایی به یک دندانپزشک (۱)“ آمده بود کلینیک و میخواست هیچ دندان خرابی برایش نماند؛ کشیدنیها کشیده شوند، ترمیمیها ترمیم، و اندوییها …
پیشنوشت: این پست را به بهانۀ جوابدادن به ایمیل یکی از دوستانم مینویسم. متن ایمیل خانم ربیعی: سلام. حالتون خوبه؟؟ چرا انقدر به چیزای مختلف فکر میکنید، چرا هم میخواید نویسنده ی قدرتمندی باشید هم میخواید یکی مثل شعبانعلی باشید هم میخواید عکاس خوبی باشید هم میخواید در زمینه ی کسبو کار حرفی برای گفتن …