دقیقاً همینجا نشستهام؛ روبهروی ضریح حضرت معصومه (س). شبِ بعد از اولین قدر. و امیدوارم… امیدوارم به رحمت خدا. رحمتی که گستراندهاش بر سر ما. شاید تمام نشانهها برایم از ناامیدی بگویند، ولی میدانم که مهربانترینِ مهربانان خدای من است. میدانم که آنقدر مهربان است که اگر ناامید نشوم از رحمتش، قطعاً این رحمتش من …
با یکی از دوستانم صحبت میکردم تا ببینم آیا چیزی شده یا نه. حدس میزدم که مشکلی پیش آمده؛ چون چند هفتهای بود کمرنگ شده بود حضورش در دانشگاه، حتی این نبودن را معاون آموزش دانشکده هم حس کرده بود و از من سراغ ایشان را گرفته بود. به عنوان یک دوست در درجۀ اول …
در حیاط خوابگاه نشسته بودم و مشغول وبلاگنویسی بودم. صبح بود. ساعت حدود ۶. بعد از اذان، نخوابیدم تا پستم را بنویسم. کارهایم داشت تمام میشد که دیدم یکی دارد از خوابگاه میرود بیرون. دیدم امین است. صدایش کردم… – کجا میری؟ + تهران. – چرا؟ + من و مهدی میریم سرِ جراحیِ دکتر شمس. …
واقعاً سخت است. سخت است دنیا را ببینی، حقیقتش را درک کنی و همچنان بخواهیاش، برایش لَهلَه بزنی، برایش بیقفه تلاش کنی. چند وقتیست گاهی در ذهنم میآید که این دنیا چقدر پست است و چقدر فریبنده. ظاهرش جذاب و باطنش خراب. درگیرمان میکند، جوریست که انگار اگر برایش حرص نزنی، عقبماندهای و بیچاره. از …
به نظرم بهتر است شروع کنم. شروع کنم بنویسم در مورد موضوعی که مدتهاست ذهنم را درگیر کرده است. البته که گاهی نوشتن بعضی چیزها به مذاق همه خوش نمیآید، ولی اگر آن بعضی چیزها “حقیقت” باشند و تلخ، که ننوشتنِ آنها سببِ فراموشیشان شود، ترجیح میدهم مذاقِ آن عده را نادیده بگیرم و بنویسم. …
قرار نبود این موضوع رو بنویسم، ولی بحثی حدوداً نیمساعته با یکی از دوستانم داشتم که حالا نمیذاره ذهنم به چیز دیگهای فکر کنه. مَخلص کلام اینکه مسیرِ درست، اکثر اوقات سخته. راهی که به مقصدِ زیبایی میرسه، معمولاً پرپیچوخمه. و اونچیزی که با دوستم صحبتش رو میکردیم این بود که: سالم زندگی کردن در …
یه زمان بود که خیلی درگیر این بودم که هدف چی باید باشه و وسواسِ شدید داشتم تا بتونم یک هدفِ پرفکت انتخاب کنم و مسیرِ زندگیم رو بر اساس اون تعیین کنم. حالا از اون روزها، سالها و ماهها گذشته و صرفاً گهگاهی میشم شبیه اون روزها و اونقدر درگیر هدف نیستم؛ شاید به …
گاهی آدم نیاز داره به یک نفر که از بیرون ببینه اون رو و با خیرخواهیِ تمام راهنماییش کنه، ایرادهاش رو بگه، کمکش کنه. همیشه از اینجور آدمها هستن دوروبرمون، ولی چون انتقادها و پیشنهادهاشون به دلمون نمینشینه و حس میکنیم دارن بدیِ ما رو میگن یا میخوان تغییری به وجود بیارن و ما هم …
بعضی اتفاقها هستن که هر چقدر دنبال ریشهشون میگردم پیدا نمیکنم! یعنی هی برمیگردم عقب و فکر میکنم که بالاخره یافتمش! یافتم دلیلی رو که فلان اتفاق برام افتاده… ولی یکم دیگه که میرم عقب، بازم یه ریشۀ دیگه براش پیدا میکنم! اینه که دیگه سعی نمیکنم! فقط لبخند میزنم و ادامۀ خوشحالیمو میکنم بابت …
مدتهاست ننوشتهام. مدتهای طولانی. روزهای زیادی گذشتهاند. دیگر نه من آن آدم قبلیام و نه نوشتههایم همان نوشتهها. آری. بزرگتر شدهام. تغییر کردهام. درسهای زیادی یاد گرفتهام. سختیهای زیادی هم کشیدهام. ولی همچنان میتوانم به آسمانِ آبیِ بالاسرم نگاه کنم و لبخند بزنم؛ وقتی که ابرهای سفید و خاکستری بخشی از آسمان را پوشاندهاند و …