آرشیو برچسب ها: حقیقت

گذرِ زمان

گذرِ زمان

این گذرِ زمان از ما چه می‌سازد؟ به کجا می‌بَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه می‌کند؟ بزرگ‌مان می‌کند؟ یا حقیر؟ خوشحال‌مان می‌کند؟ یا غمین؟ توخالی‌مان می‌کند؟ یا عمیق؟ هان؟ تو بگو. تویی که سال‌های سالْ زندگی‌ات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیات‌ش – را در …

و او بهترینِ شنوندگان است

عشق بازی با خدا

می‌شنود؛ خوب هم می‌شنود. آگاه است؛ خیلی خوب. به حالِ همۀ مخلوقاتش آگاه است. حتی آگاه از آن‌چه در ناخودآگاه‌مان است. با خوشی‌های خوب‌مان خوشحال می‌شود و با ناراحتی‌هایمان ناراحت. چه این‌که گفته‌اند از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است و میزانِ محبتش دریایی‌ست که محبتِ مادر در برابرش قطره‌ای…

یادت نره چرا شروع کردی…

مسیر

داشتم با رفیقم صحبت می‌کردم و می‌گفتم انگیزه‌ام رو از دست می‌دم و متوقف می‌شم هی. حس می‌کنم نباید مسیرم این نوع سختی‌ها رو بچشونه بهم. نمی‌تونم تحمل کنم بعضی سختی‌های مسیرم رو. رنج‌هایی که فقط مربوط به من نمی‌شن امانم رو می‌بُرَن. یکم فکر کرد و کمی حرف زدیم تا رسید به این نکته …

دوام خواهی آورد…

زندگی!

دوام خواهی آورد!؟ هزینه‌های مسیرت کوله‌بارت را نخواهند شکست؟ لِه نمی‌شوی؟ خسته چطور؟ آواره؟ گم؟ بدبخت؟ نابود؟ تنها؟ زخمی؟ خونین؟ داغون؟ متوقف؟ نمی‌شوی؟ بعید می‌دانم. تک‌تکِ رنج‌های دنیا را تجربه خواهی کرد اگر واقعاً تصمیم بگیری زندگی کنی. اگر بخواهی درست زندگی کنی، یعنی می‌خواهی در دنیایی که از آب بینیِ بز ماده هم پست‌تر …

دنبال‌کردن رؤیاها برایت هزینه دارد…

رؤیاها

آری. دنبال‌کردن رؤیاها برایت هزینه دارد؛ هزینه‌هایی بس سنگین. اسمش زیباست: رؤیاها و دنبال‌کردن. اما برایت هزینه‌های سنگینی خواهد داشت. فکر نکن که عزمت را جزم می‌کنی برای رسیدن به خواسته‌هایت و مسیر به تو می‌گوید: بفررررما! نه. از این خبرها نیست که نیست. دردها خواهی کشید. از کسانی درد به سمتت شعله‌ور می‌شود که …

یاد گرفته‌ام…

یاد گرفته‌ام

مدت‌هاست که در این‌جا ننوشته‌ام. در صفحۀ اول منظورم است. اما بارها در لابه‌لای مطالبِ قدیمِ این خانۀ کوچکم نوشته‌ام و رهایشان کرده‌ام تا شاید روزی نشانِ فرزندانم بدهم‌شان و بگویم و تعریف کنم برایشان از روزهایی که بر من گذشته؛ چه خوب و چه ناخوب! حالا، در تنهاییِ ساعت ۳:۵۹ دقیقۀ بامدادِ سومِ اردیبهشتِ …

که یادم نرودشان

دماوند از بالای ابرها

آمدم که بعد از مدت‌ها بنویسم. ساعت از ۴ صبح هم گذشته. اما چیزی در درونم من را به سمتِ نوشتن می‌کِشاند. اصلاً هم نمی‌دانم چه قرار است نوشته شود. انگار که دستِ من نیستند دستان و انگشتانم! و می‌نویسم و پیش می‌روم… خب شاید در ابتدا بد نباشد که به صورتِ نقطه‌ای اشاره کنم …

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ

آسمان و نخل

به دوستم می‌گفتم چند روز پیش. می‌گفتم که در رنج آفریده شده‌ایم دیگر، لقد خلقنا الانسان فی کبد. این ماییم و هنر ماست که از بودن در این رنج باید لذت ببریم. و برای همه و همیشه همین است. در چند سالِ اخیرِ زندگی‌ام، که شاید مهم‌ترین تجربه‌هایم را در این سال‌ها داشته‌ام، پایِ داستانِ …

مگه چقدر زنده‌ایم!؟

زندگی

مگه چقدر زنده‌ایم؟ مگه تا کِی فرصت داریم؟ جوری داریم زندگی می‌کنیم که انگار بعد از این‌یکی، یه جونِ دیگه داریم! کافی نیست؟ این‌همه نشونه دور و برمون کافی نیست؟ چرا آخه؟ چرا فکر کردیم اتفاق‌های بد فقط برای بقیه‌اس؟؟؟؟؟؟ چقدر حدیث داریم که می‌گن به یاد مرگ باشیم؟ حالا ما که اعتقاد داریم بعد …