آرشیو برچسب ها: رنج

در باب امید

مصطفی قائمی

می‌دانی چرا این‌جایم!؟ آن‌هم بعد از مدت‌ها ننوشتن و رکود و سستی… شاید بتوانی حدس بزنی. چون دلم لک زده برای نوشتن و بعد از گذر از تمام تجربه‌هایی که در ماه‌های گذشته چشیدم‌شان، فهمیده‌ام چیزی جز علایقم نمی‌تواند زنده نگهم دارد. شاید فکر کنی اغراق می‌کنم، اما اگر دست من بود، لحظه‌لحظۀ زندگیِ خودم …

مصطفای امیدوار؛ ورژن ۲.

مصطفی قائمی ورژن 2

نمی‌شد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا می‌گذره و نمی‌تونم حرف‌های الان‌م رو نزنم. منی که مدت‌هاست همه‌چیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه این‌که نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمه‌ای رو می‌تونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و …

مگر همه‌چیز درست‌شدنی‌ست؟

رشد

سال‌های سال بود هر کسی که با من صحبت می‌کرد، گله‌ای داشت، دردی، رنجی، یا مشکلی، بعد از این‌که حرف‌هایش را گوش می‌دادم و با سؤال‌های خوب از نظر خودم، بحث را به جاهای خوبی می‌رساندم، سعی می‌کردم راه حل به او ارائه کنم. یا اگر راه حلی به ذهنم نمی‌رسید، می‌گفتم من نمی‌توانم. باید …

یادت نره چرا شروع کردی…

مسیر

داشتم با رفیقم صحبت می‌کردم و می‌گفتم انگیزه‌ام رو از دست می‌دم و متوقف می‌شم هی. حس می‌کنم نباید مسیرم این نوع سختی‌ها رو بچشونه بهم. نمی‌تونم تحمل کنم بعضی سختی‌های مسیرم رو. رنج‌هایی که فقط مربوط به من نمی‌شن امانم رو می‌بُرَن. یکم فکر کرد و کمی حرف زدیم تا رسید به این نکته …

دوام خواهی آورد…

زندگی!

دوام خواهی آورد!؟ هزینه‌های مسیرت کوله‌بارت را نخواهند شکست؟ لِه نمی‌شوی؟ خسته چطور؟ آواره؟ گم؟ بدبخت؟ نابود؟ تنها؟ زخمی؟ خونین؟ داغون؟ متوقف؟ نمی‌شوی؟ بعید می‌دانم. تک‌تکِ رنج‌های دنیا را تجربه خواهی کرد اگر واقعاً تصمیم بگیری زندگی کنی. اگر بخواهی درست زندگی کنی، یعنی می‌خواهی در دنیایی که از آب بینیِ بز ماده هم پست‌تر …

کیپ دِ فِیث

Keep the Faith

و امان از ابهام. ابهامی که این روزها گریبان‌گیرم شده و حتی قلم که هیج، انگشتانم را از کیبورد برحذر می‌دارد و این هم هیچ، فروبردنِ کلمه‌ای غذای روح یا همان کتاب را نیز از من سلب کرده. اما تمامِ توانم را می‌گذارم که بتوانم بنویسم. بتوانم ثبت کنم حال و روزی را که الان …

رهایی با ۴ پی‌نوشت!

مصطفی قائمی

صرفاً آمده‌ام تا بنویسم؛ چون حسش هست! و ممکن است، و به احتمالِ زیاد، چیزِ خاصی از این پست درنیاید! مانند خیلی دیگر از پست‌هایم. خب نشسته‌ام در گوشۀ دنجِ اتاق‌مان در خوابگاه که برای خودم کاستومایزش کرده‌ام! میزِ کوچکِ سفیدِ امین را برداشته‌ام و روبه‌رویم لپ‌تاپ و سینیِ کوچیکِ رنگی‌رنگی‌ام که از قشم خریده‌امش …

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ

آسمان و نخل

به دوستم می‌گفتم چند روز پیش. می‌گفتم که در رنج آفریده شده‌ایم دیگر، لقد خلقنا الانسان فی کبد. این ماییم و هنر ماست که از بودن در این رنج باید لذت ببریم. و برای همه و همیشه همین است. در چند سالِ اخیرِ زندگی‌ام، که شاید مهم‌ترین تجربه‌هایم را در این سال‌ها داشته‌ام، پایِ داستانِ …

بیا لبخند بزنیم…

آسمان ابری

از هم دور شده‌ایم. دیگر حرف نمی‌زنیم. دیگر مثل قبل هم را دوست نداریم. وقت نمی‌گذاریم برای هم. نمی‌خواهیم بشنویم. کم‌حوصله شده‌ایم. دیگر برایمان مهم نیست طرف مقابلمان چه می‌گوید. حتی اگر هم حرف بزنیم، شنوندۀ خوبی نیستیم؛ فقط دوست داریم وقتی حرفمان تمام شد، چَشم بشنویم. دیگری نباید خلاف حرف ما حرفی بزند. اصلاً …