من و شعبانعلی، شعبانعلی و شریعتی

آسمان زیبای پل‌دختر

چند وقتی‌ست عنوان بالا در ذهنم می‌چرخد. من را به عمقِ خاطراتم می‌برد و دوباره به امروزم می‌آورد. دردهایم را زیر و رو می‌کند و آن ته‌گرفته‌هایش را به من نزدیک. به این فکر وامی‌داردم که چرا!؟ اصلاً خوب شد این‌گونه شد!؟ یا بهتر بود چند سالِ پیش شروع نمی‌شد این روندی که الان در آن هستم!؟

روزها می‌آیند و این فکر بیشتر پخته می‌شود و به نتایج بهتری می‌رسم.
دیشب بعد از مدت‌ها، در بوک‌مارک‌هایم، خواندنِ پست‌های شعبانعلی را برای دقایقی شروع کردم؛ همان روندی که از ماه‌ها پیش پی‌اش را گرفته بودم و نشسته بودم از اولین پستِ روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی به این‌طرف همه را یک‌به‌یک می‌خواندم.

خیلی اتفاقی رسیدم به پستی که دوباره حول همین فکری که نوشتم می‌چرخید. و خودِ شعبانعلی چه خوب در اولین پست‌هایش این را گفته بود و من در مواردی کج رفتم و بچگی کردم.

می‌گوید:

ما نسل جوان، باید حرف همه را بشنویم و از ترکیب آنها یک «مدل ذهنی» مناسب برای رشد و پیشرفت خویش بسازیم. دلیل ندارد خواننده نوشته های من، همه نوشته های من را بپسندد. پسندیدن و پذیرفتن تمام اندیشه های یک فرد، «یادگیری» نیست بلکه «تقلید» است. باید بیاموزیم که برای زندگی، در پی «تقلید» نباشیم. وقتی ذهن مقلد پیدا میکنیم، دو نوع مشکل پیدا میشود. نخست اینکه به جای تعقیب مسیر زندگی خویش، مسیر زندگی فرد دیگری را طی میکنیم و به اهدافی می رسیم که اهداف ما نیست. و دوم اینکه گاه میکوشیم خواسته ها و آرزوهای خود را به «مرجع تقلید» خود تحمیل کنیم.

و چه خوب می‌گوید…

حدود ۴ سالِ پیش که شعبانعلی برایم شروع شد، یا بهتر است بگویم شعبانعلیسم (!)، من نیز به سمت یک شعبانعلیست شدن پیش رفتم تا همین اواخر. و این زخمی بود که بر پیکر خودم زدم و هر روزی که می‌گذشت وضعش وخیم‌تر می‌شد، و من، که انگار در اکثر اوقات پیکری بی‌حس را با خودم به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشیدم، نمی‌فهمیدم که این زخم نیاز به دوا دارد، و اگر همین‌طور رها شود، به مراحلِ پایانیِ خودم خواهم رسید.

البته جاهایی هم بود که دیگر شعبانعلیست بودن من را به بن‌بست می‌رساند، و در تهِ آن راه سرم به سنگ می‌خورد و مجبور بودم برگردم به آخرین دوراهی‌ای که راهِ اشتباه را انتخاب کرده بودم و آن راهِ درستِ دیگر را بروم.
بعضی از این اشتباه‌ها برایم بهای سنگینی داشتند. که در حقیقت همان زخم بودند که وضعش شدیداً بد شده بود و من با برگشتم از آن مسیر، گویی مرهمی بر آن زخم می‌گذاشتم.

آری. شعبانعلیست شدن زخم است، درد است.

اصلاً شاید غیر از شعبانعلی هر چیزی که به پسوند “ـیست” ختم شود، درد است و باید دوری کرد از آن.

این‌ها را همان آقای معلمی که در چند مدت اخیر از او شدیداً ناراحت بودم، گفته بود و می‌دانست که ممکن است جوانانِ خامی چون من، که در اولِ مسیرِ استقلال قرار دارند، به دردِ تقلید گرفتار شوند و با دست خود، خودشان را به سمت نابودی بکشانند.

و حالا که این‌ها را می‌نویسم، حس می‌کنم هنوز هم دوستش دارم و برایم همان آقای معلم همیشگی‌ست؛ بلکه دوست‌داشتنی‌تر.
تقصیر او نبوده که من مکتب شعبانعلیسم را برگزیدم! بلکه خودش در همان پست‌های اولِ وبلاگش، همچین مکتبی را در نطفه خفه کرده بود.

در مورد شعبانعلی و شریعتی هم یک‌بار در نوشته‌های خودِ آقای معلم خواندم که می‌گفت دیگر شریعتی برایش مثل قبل نیست و نوشته است که:

من، بعد از سه یا چهار بار خواندن تمام مجموعه آثارش – در حدی که آنها را تقریباً حفظ هستم – امروز نمی‌توانم اجتماعیات و اسلامیاتش را حتی ورق بزنم.

و البته می‌گوید که:

منصفانه بگویم، هنوز هم، تک تک جملاتی که می‌نویسم را به او بدهکارم و این بدهی تا هستم و می نویسم، افزایش خواهد یافت.

شاید شعبانعلی برای من، همان شریعتی برای شعبانعلی شده. البته در مقیاسی کوچک‌تر و فاصله‌ای بس دورتر.

ولی این را می‌دانم که هنوز به حدی نرسیده‌ام که بگویم نمی‌توانم شعبانعلی بخوانم. که هنوز هم باور دارم باید درس‌ها از او بیاموزم.

بیاموزم، نه این که پیرو مکتبش بشوم هر چه گفت را عیناً بخواهم در زندگی‌ام پیاده کنم.


البته این را هم یادم رفت بگویم که شعبانعلیست شدن برای چند سال، درست است که ضررهایی برایم داشت و دردهای زیادی را برایم سبب شد و زخمی که خورده بودم عود کرد، ولی برای رشد، باید بها پرداخت. و نیز رشد، بدون شک، درد دارد.

و من راضی‌ام از جایی که هستم و خدا را شکر.

همین :)

 

پی‌نوشت: پیشنهاد می‌کنم این دو پستِ شعبانعلی را بخوانید: (اول اولی را بخوانید، بعد دومی!)
شریعتی
شریعتی و درس هایی از درون گور

دیدگاه ها

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *