کمی نوشتن با بغض

کافه فیروزه قم

و بغض؛ آن محرکی که من را کشانده به این‌جا تا بنویسم. به کجا؟ به فیروزه. به همان کافه‌ای که خاطره‌های زیادی از آن دارم. کافه‌ای که گارسون‌بودن را نیز به من چشاند و روزهای معدودی سفارش گرفتم و جارو زدم و ظرف شستم. کافه‌ای که برای دوره‌ای دیگر برایم سیاه‌وسفید شده بود. اما حالا دیگر فرقی نمی‌کند چه‌رنگی باشد. سفید، سیاه یا فیروزه‌ای یا هر کوفتِ دیگری.

نشسته‌ام و گذرِ سال‌ها را لمس می‌کنم… نشسته‌ام و دوباره لاته سفارش دادم و کیک شکلاتی.
منتظرم تا این بغضم را قورت دهم و از دلم بنویسم.
از روزهایی که نه می‌دانم دارم چه‌کار می‌کنم، نه معلوم است، و مطمئنم هیچ‌کسی هم نمی‌داند که باید چه‌کار کند.
صرفاً و نهایتاً داریم ادامه می‌دهیم.
داریم قدم برمی‌داریم و جلو می‌رویم. حالا ممکن است این رَه به ترکستان باشد.
که خب همین است دیگر.
در برهه‌ای از تاریخ کشورمان به دنیا آمده‌ایم که راهی جز “فقط ادامه دادن” نداریم.
روزهایی را در حال سپری‌کردنیم که واقعاً حق ما نیست و نبوده و حق هیچ احدی در هیچ‌کجای جهان نیست.

پرسیده بود: در این روزهای پر از ناامیدی و بیچارگی، به چه چنگ بزنیم؟
گفتم: عشق و ادامه‌دادن.

بدون عشق که این جهانِ دنی، به هیچ نمی‌ارزد و معنایی ندارد تا اغنا شویم و به فکر عزیمتِ نابه‌هنگام نیفتیم.
و بدونِ ادامه‌دادن هم متوقف می‌شویم و راکد و در پیِ آن تعفن و نابودی به بدترین شکل‌ش.

ولی کاش این دنیا جای بهتری بود. کاش راه‌های خوب‌زیستن و دل‌چسب‌زندگی‌کردن این‌همه محدود نبود.
کاش رهایی را درک می‌کردیم. کاش می‌شد آزادانه آن‌جایی باشیم که می‌خواهیم.

اما
نداریم.
همین است که هست.

تنها آمده‌ایم و روزی تنهایی خواهیم رفت.
راه گریزی هم نیست.

و البته که دوست نداشتم این‌طور از غمِ نهفته در درونم بنویسم و حال تویی که می‌خوانی را بگیرم.
ولی من هم عین همۀ مردمِ وطنم حالم گرفته است.
حالمان را گرفته‌اند.
و نه تقصیرِ ماست و نه توانایی‌هایمان.

صرفاً باید تلاش کنیم دوام بیاوریم و مفید باشیم و بلکه ذره‌ای زندگی کنیم و بعد هم باروبندیلِ سفر را ببندیم و برویم…

حالِ گرفته به کنار،
از این هم دوست دارم بگویم که من هم عین خیلی‌های دیگر، نمی‌دانم چه کنم و چه درست است و کجا باید باشم و به کدام سمت باید بروم…
فقط می‌روم؛ به آن‌سمتی که عقل و دلم می‌گویند درست است.
البته که بیشتر به حرف دلم گوش می‌کنم! و البته که بیشتر هم بعدش به ندانم‌کاری و زدن بر سرِ خودم می‌رسم! ولی حس‌وحال بهتری دارد :)

بخواهم از آخرین مثال آن بگویم، می‌شود همین مطب!
نه می‌دانم کار درستی کردم و نه نمی‌دانم.
نه می‌دانم در ادامۀ مسیرش چه باید بکنم و نه می‌دانم اصلاً ادامه‌دادنش درست است یا نه.
حتی گاهی شب‌ها به این فکر می‌کنم که این چه غلطی بود من کردم!
ولی…

مگر چه‌قدر چیز داریم برای ادامه؟!
مگر انگیزه‌هایمان را باید از کجا بیاوریم؟

جز این است که باید با همین کارهای کوچکِ به‌ظاهر مسخره، مسیر را برای خودمان جذاب کنیم تا دق نکنیم؟

و ما مجبوریم به ادامه. محکومیم به ادامه.
و سعی می‌کنیم امیدمان را هم در همین حین حفظ کنیم.

این را هم بد نیست بگویم، که شاید قبلاً هم گفته باشم‌ش:
حق داریم که ناامید شویم.
حق داریم روزهایی را به بطالتِ تمام بگذرانیم.
حق داریم گاهی آماده‌باشِ تماس‌ها و قرارهای دوستانمان نباشیم.
حق داریم گوشه‌ای بنشینیم و گریه کنیم و عر بزنیم.
حق داریم به زمین و زمان فحش‌های ک‌دار بدهیم.
حق داریم.

مگر کسی جز خودمان هست که دلش برای‌مان خیلی‌زیاد بسوزد؟
معلوم است که نه.
حتی اگر همچون ادعای گزافی هم داشته باشد،
نمی‌تواند به‌اندازۀ خودمان ما را درک کند.

پس بیا ادامه دهیم.
حتی با بغض.
حتی با درد.
حتی زخمی.
حتی…


گود لاک.

دیدگاه ها

  1. شکوفه

    چقدر این متن حس و حال امروز من بود…امروز یعنی جمعه پنج اسفند..حتی لاته و کیکش هم سفارش امروز من بود…و چقددررر بغض و بی حالی و بی انگیزگیش هم من بود…و چقدر واضح نبودن اینده و چکنم چکنمش هم من بود…حتی رد تماس و لغو قرار دوستان هم، من بود…یهویی به دلم افتاد بیام سر بزنم به اینجا و با خوندن این پست دیدم که عه؟چقدر من!!…و این یک نشونه اس…که فهمیدم حق دارم جا بزنم گریه کنم خسته بشم، اما حق ندارم ادامه ندم😎…مرسی خیلی زیاد🙏

  2. راحله

    و منی که اولین دفعه است به شکل تصادفی وارد این سایت شخصی شدم، دارم کل متن ها رو میخونم تا جایی ک اینترنت یک ساعتم تموم شه!
    و ب این فکر میکنم ک۱- وقته ۲ماهه تا کنکور رو دارم با این کارم نابود می کنمو برای چهارمین سال پی در پی رتبه مزخرف تر از مزخرفی قراره نصیبم شه ۲- همسرم تا نیم ساعت دیگه خسته از کار و استخر بعدش قراره برگرده خونه و ازم بپرسه امروز رو چقدر خوندم و راضی ام یا نه؟ ۳- کِی خورش آلویی که واسه ناهار ظهر درست کردم رو بزارم گرم شه؟ ۴- و ما آدم ها وقتی بغض داریم چقققددددر به هم نزدیک میشیم، چقدر با احتیاط میتونیم پا به حریم هم بزاریم و با تمام وجود هم رو درک کنیم……….

  3. Yekta

    آقای قائمی!! میشه بازم بنویسید؟؟
    شما خواسته ناخواسته مربی شدید.
    از درس هایی که گرفتین به ما هم بدین.

  4. آرمیتا

    کم نبودند شب هایی که از فشار غصه و درد و رنجِ الیم، بی محابا گریستم، به گلویم چنگ زدم و آرزوی مرگ کردم..
    در اوج جوانی، سپید شدن گیس هایم و چروک افتادن زیر چشم هایم را به نظاره نشستم؛ اما هر بار که به این جمله فکر کردم، قلب غمینم را آرام‌تر یافتم.
    ان الله سیعوضنا عما مررنا به
    و یقینا خداوند آنچه را که بر ما گذشت، جبران خواهد کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *